س 18 اردیبهشت 1403 ساعت 05:45

مولانا، منادی تحمل و مدارا / حبیب‌اله مستوفی

مولانا، منادی تحمل و مدارا / حبیب‌اله مستوفی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه:امروز را روز بزرگداشت مولانا نامیده اند، اینکه در روز شمار که نماد عبور زمان و نیست شدنِ هَستان است، روزی را با نام کسی نامی کنند که از طریق کلامش با نیست شدن درافتاده و خود را بر بال پیام در زمان جاری کرده است، تصمیمی درست و سنتی شایسته […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه:امروز را روز بزرگداشت مولانا نامیده اند، اینکه در روز شمار که نماد عبور زمان و نیست شدنِ هَستان است، روزی را با نام کسی نامی کنند که از طریق کلامش با نیست شدن درافتاده و خود را بر بال پیام در زمان جاری کرده است، تصمیمی درست و سنتی شایسته است. بی درنگ باید گفت که فراخنای فکر این انسان وارسته که سخن خود را رزق فرشتگان می داند فرا تر از یک روز، یک سال و.. است.

صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی
لَمَعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
سخنم خور فرشته‌ست من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی (دیوان کبیر)

گزارشی که جلال الدین از خَلَجان های روحی و تجربه های خویش از ورای قرون عرضه کرده، چنان پُر پهنا و در همان حال ژرف است که جز بر بُهت و حیرت نمی افزاید، تنها باید اورا دید و کشف کرد و خاموش ماند. این تحیّر برایم باوجود آشنایی نسبتا طولانی با افکار این بزرگ مرد همیشه پیش آمده است و بارها این بیت سعدی را زمزمه کرده ام که:

قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی

به ناچار در این باغ وگلستانِ ناپیدا کرانه چاره ای جز خوشه چینی( آن هم به قدر وسع و توان) نیست.

 

بر این باورم که جامعه امروز ما از عدم تحمل و دیگر ناپذیری رنج می برد و چه بسا از این رهگذر آسیب های جبران نا پذیری دیده است. هرکسی یا گروهی، تنها خود و برداشت( بدون شک انسانی) خویش را درست می داند و غیر آن را نادرست، بدیهی است پس از این قطب بندی هیچ کس یا گروهی دیگری را تحمل نمی کند و سوکمندانه هرکس و هرگروهی کالای خویش را رنگ و لعاب می دهد تا ماهیت و درون مایه اش را که چیزی نیست جز برداشت های درست و نادرست بپوشاند و بر عده و عُده بیفزاید و در این راستا هر ارزش و ضد ارزشی می تواند چون ابزاری به کار گرفته شود.

مولانا در میانه کشمکش های (معتزلی- اشعری). (ظاهری- باطنی). شیعه و سنی و ..می زیست و می گفت:

هر طرف غولی همی‌خواند ترا
کای برادر راه خواهی ،هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم درین راه دقیق. (دفتر سوم مثنوی)

مولانا اگرچه برای این آشوب و سر در گمی بلافاصله می گوید:

حزم این باشد که نفریبد ترا
چرب و نوش و دام های این سرا

اما گویی این هشدار صرف را کافی نمی داند لذا به موضوع از زاویه ای متفاوت می نگرد و پنجره ای دیگر می گشاید.

او می گوید انسان ها متفاوت و لاجرم برداشت ها نیز متفاوتند:

اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف

حال که چنین است چاره ای جز پذیرش و تحمل یکدیگر نیست و کسی نمی تواند خود را ملاک حق و دیگری را کاملاً باطل بداند.

آنکه گوید جمله حق‌اند احمقیست
وانکه گوید جمله باطل او شقیست

به نظر می رسد جزم اندیشی و تعصب در دوسو( دو قطب) این طیف متولد می شود یعنی سیاه و سفید دیدن امور و اینجاست که مولوی سخت گیری و پافشاری ( این است و جز این نیست) را نوعی ناپختگی و خامی می داند. او می گوید اگر جهان را به درختی تشبیه کنیم ما انسان ها و برداشت هایمان مانند میوه بر شاخه های این درختیم، تنها ناپختگان و خامان سخت به شاخه برداشت های خویش چسبیده اند . وقتی پختگی حاصل شد، شیرینی وسعت دید و دوری از سخت گیری نیز کام ها را می نوازد و رهایی از تعصب به دست می آید.

این جهان همچون درختست ای کرام
ما برو چون میوه‌های نیم‌خام
سخت گیرد خام ها مر شاخ را
زانک در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان
سست گیرد شاخ ها را بعد از آن
سخت‌گیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خون‌آشامی است

و سر انجام با ارائه تصویری واقعی و ملموس ( خاکستری) و بیان این نکته که درست و نادرست، صواب و خطا و حق و باطل درهم تنیده اند، از سیاه و سفید دیدن نهی می کند و جستجوی حق را از طریق آزمون و امتحان ،همراه وسعت نظر و تحمل یکدیگر( نیاز امروز ما) پیشنهاد می کند:

این حقیقت دان نه حق‌اند این همه
نه به کلی گمرهانند این رمه
زانکه بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان
قلبها را خرج کردن کی توان
تا نباشد راست کی باشد دروغ
آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ
بر امید راست کژ را می‌خرند
زهر در قندی رود آنگه خورند
گر نباشد گندم محبوب‌نوش
چه برد گندم‌نمای جو فروش
پس مگو کین جمله دمها باطل‌اند
باطلان بر بوی حق دام دل‌اند
پس مگو جمله خیالست و ضلال
بی‌حقیقت نیست در عالم خیال
حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بود قدر ای جوان
نه همه شبها بود خالی از آن