ج 07 اردیبهشت 1403 ساعت 14:52

خاطره هایی تلخ و شیرین سه دهه از زندگی…./حاتم حکیمی

خاطره هایی تلخ و شیرین سه دهه از زندگی…./حاتم حکیمی

پایگاه خبری تحلیلیل سلام پاوه:بنده از خانواده ای متوسط در یکی از محله های شهر پاوه به نام دره باسام در خانه ای قدیمی با دیوارهای سنگی و سقف چوبی که سه اتاق کوچک بیشتر نبود در پاییز سال ۱۳۴۳ دیده به جهان گشودم.زمانی که به دنیا آمدم.پاوه اسم شهر را داشت ولی فاقد امکانات شهری […]

پایگاه خبری تحلیلیل سلام پاوه:بنده از خانواده ای متوسط در یکی از محله های شهر پاوه به نام دره باسام در خانه ای قدیمی با دیوارهای سنگی و سقف چوبی که سه اتاق کوچک بیشتر نبود در پاییز سال ۱۳۴۳ دیده به جهان گشودم.زمانی که به دنیا آمدم.پاوه اسم شهر را داشت ولی فاقد امکانات شهری بود. بیشتر خانه ها فاقد لوله کشی آب و سرویس بهداشتی و برق بودند. مردم برای قضای حاجت و وضو گرفتن به سرویس های بهداشتی عمومی که در کنار مساجد ساخته شده بودند می رفتند. برای حمام کردن هم به حمام عمومی که اصطلاحا گرمابه می گفتند مراجعه می کردند. مردم برای پخت و پز و تولید گرما در فصل زمستان از هیزم استفاده می کردند که آن هم با هزار مشکلات از کوه ها می اوردند.

جاده ی پاوه به کرمانشاه خاکی بود. و تعداد اتومبیل ها آن قدر کم بود که در هفته شاید یکی دو بار بیشتر به کرمانشاه رفت و آمد نمی شد. پاوه یک درمانگاه ویک بیمارستان که بعدا ساخته شد،داشت.هنوز وسیله ی اصلی مردم برای حمل بار و جابجایی چهار پایانی از قبیل اسب و قاطر و الاغ بود. مردم منبع در آمدشان محصولات باغ و دامپروری و کشاورزی و تا حدودی صنایع دستی بود.در کنار این زندگی و مشکلات، مردم با هم بسیار صمیمی بودند و احترام به بزرگسالان و پدر ومادر وخویشان ونزدیکان وهمسایگان بسیار پر رنگ بود .خانواده ی ما پدر و مادرم وسه برادر و چهار خواهر بودیم.دوران طفولیت وکودکی را در کنار خانواده که به راستی بسیار زود گذر بود سپری نمودم .خاطرات دوران کودکی مثل هر فرد دیگری بسیار اندک است.

پدرم برای امرار معاش خانواده یک دکان کوچک اجاره کرده بود. تا آن جا که به یاد دارم وسایلی که در دکان می فروخت چیزها ی مختلفی بود از قبیل بیل و کلنگ و داس و گاو آهن و به علاوه ی خشکبار از قبیل گردو و توت و آلوچه وحبوبات و لوازم مصرفی دیگر.چون بازار دکان پر رونق نبود.در کناردکان تابستان ها بیشتر به باغبانی و مراقبت از میوه و محصولات باغ می پرداخت.نا گفته نماند که ما در پاوه دو قطعه باغ بزرگ داشتیم که به راستی برای کمک به مخارج زندگی و تهیه ی آزوقه ما در کنار یک قطعه انگور دیم که داشتیم بسیار کمک حال مان بود.در فصل تابستان به خانه باغ نقل مکان می کردیم برای نگهداری و مراقبت از باغ هاو برداشت میوه و ثمر باغ تا اوایل فصل پاییز را در خانه باغ سپری می کردیم و آن وقت قسمتی از محصولات را برای مصرف خود نگه می داشتیم و بخشی را هم پدرم می فروخت.

نا گفته نماند که در خانه حدود ده تا کندوی زنبور عسل هم داشتیم که آنقدر عسل داشتند که برای مصرف خودمان کفایت می کرد.داشتن مرغ و خروس هم یک چیز معمولی بود که اکثر خانواد ها در کنار خانه ی خود داشتند.خلاصه زندگی ما به همین منوال سپری می شد تا اینکه به سن وسال رفتن به مدرسه رسیدم.همراه یکی از خواهرانم اولین باربا در دست داشتن یک برگ کاغذ و یک پوشه برای ثبت نام به مدرسه رفتم و یکی از خویشاوندانمان به نام آقای امین ذینوری که آموزگار بودندما را جهت ثبت نام کمک کردند در دبستان محمد زاهد ضیایی پاوه در کلاس اول ثبت نام کردم وارد مکانی شدم که تازه گی داشت وبه راستی متفاوت بود.وارد کلاس شدم روی یک نیمکت چوبی کنار هم کلاسی هایم نشستم .یک حالت استرس و نگرانی کودکانه درخود حس می کردم خودم هم دلیلش را نمی دانستم.آموزگار کلاس ما آقای ایوبی نام داشت که اهل نودشه بودند خاطرات کلاس اول را کم وبیش به یاد دارم آن زمان هنوز کلاس ششم هم بود.

دبستان ضیایی از کلاس اول تا کلاس ششم دانش آموز داشت که کلاس ششمی ها قیافه و هیکلشان خیلی با ما که کلاس اول بودیم اختلاف داشت. حتی تعدادیشان ریش و سبیل داشتند.آن زمان تغذیه ی رایگان هم به ما می دادند که معمولا یک بسته بیسکویت مخصوص مدارس که روی آن ها نوشته شده بود تغذیه رایگان مدارس به ما می دادند.مداد هایی داشتیم که رنگ پرچمی داشتند و بیشتر دفتر هایی که برای مشق استفاده می کردیم کاغذ کاهی بود.خیلی کم دانش آموزان کیف مدرسه و مداد رنگی و مداد تراش و لوازم مدرسه داشتند.به راستی امکانات خیلی کم بود.معلم ها کت وشلوار به تن می کردند.کلاس دوم مدتی آقای حسن شریفی آموزگارمان بو ظاهرا برای دامه ی تحصیل به دانشگاه رفت و خانم مریم رستگارفر به جای او آمد کلاس سوم هم آموزگارمان آقای میرزا تقی محمودی بود.
کلاس چهارم به دبستان سعدی جابجا شدم چون مکانش به خانه ی مانزدیک تر بود ساختمان دبستان سعدی یک خانه اجاره ای بود آموزگار کلاس چهارم مان آقای مسلم خالصی بود سال بعدش ساختمان تازه احداث دبستان سعدی جنب بانک کشاورزی که تکمیل شد به آن جا منتقل شدیم و کلاس پنجم را در آن جا به آموزگاری آقای محمد تنهایان به اتمام رساندیم.

هر سه سال دوره ی راهنمایی را در مدرسه راهنمایی آریا درس خواندم.دبیران ما آقایان عبد الکریم فرهادی(ادبیات فارسی)،جهانگیر انصاری (ادبیات فارسی)،-تدین نژاد اهل خوزستان (ادبیات فارسی)،محمد رشید شریفی( ریاضیات )،زردشتیان اهل کرمانشاه (ریاضیات) ،محمد غریب محمودی(حرفه وفن)،حیدری اهل کرمانشاه (حرفه و فن)،علوم (حیدر ضیایی)خانم اصلانی همسر تدین نژاد(علوم)،دینی و قرآن(ملا عبدالرحمن یعقوبی)،تاریخ و جغرافیا (نصراله شریفی-خانم نقاش زرگر اهل کرمانشاه)،ورزش(بهرام صالحی-خانم نیک کردار اهل کرمانشاه)،زبان خارجه(حسین شیانی-مرجانی اهل کرمانشاه-امیر محمودی)،دبیران دیگری هم بودند مدیر مدرسه آقای مسلم خالصی و معاونان آقای حبیب معاذی نژاد و عزیز سلیمی بودند.

در مقطع راهنمایی چیزی که برای من و بچه های دیگر جالب بود زنگ های ورزش بود که به بازی فوتبال بسیار علاقمند شده بودیم.با تشویق ملا عبدالرحمن یعقوبی چند جلسه ای در کلاس قرآن شرکت کردیم و چند سوره ای از عم جزء را نزد ایشان خواندیم.تغذیه ی رایگانی هم که به ما می دادندخیلی لذت بخش بود معمولاخوراک لوبیا چیتی گرم و، پسته در بسته های کوچک یک نفری شیر بسته ای و پنیر و خورما و کیک به ما می دادند.کارگاه حرفه وفن و آزمایشگاه علوم هم گاه گاه می رفتیم جالب بود.کنار این خوشی های آن دوران یک چیز برای ما بسیار آزار دهنده بود تعدادی از آموزگاران ودبیران عادت داشتند برای اداره ی کلاس یا تدریس ما را کتک می زدند که معمولا از ترکه هایی که پشت تخته سیاه کلاس از ترس مسئولین که گاه گاهی برای باز دید سر کلاس می آمدند پنهان می کردند استفاده می کردندبعضی ها هم ناغافل سیلی در گوش ما می نواختند که برای مدتی حال مان را می گرفتند.

در طول سال مراسم هایی بودند که دانش اموزان هم اجبارا می بایست حضور پیدا می کردند همانند چهارم آبان هر سال که مراسم تاجگذاری محمد رضا شاه پهلوی بود .برنامه ها معمولاشامل سخنرانی و رژه ی نظامی و رژه دانش آموزان پیش آهنگ و به همراه بازی های محلی و نمایش آکرباتیک که تعدادی دانش آموز ورزیده را برای این کار انتخاب می کردند.مسئولان وتعدادی از ریش سفیدان و افراد نزدیک به حکومت در ردیف اول روی صندلی می نشستند و دانش آموزان و مابقی مردم سر پا تا آخر مراسم را نظاره می کردند.یکبار هم لباس هایی را بین دانش آموزان که کت وشلوار بود توزیع کردند ظاهرا برنامه ای بود که قصد داشتند دانش آموزان را وادار کنند لباس کردی نپوشند اما در این کار موفق نشدند.

کار دستی های ما هم معمولا چیز های بسیار ساده ای بود ساختن یک حیوان با سیب زمینی وچوب کبریت، ساختن یک ماشین، یا یک خانه با حیاط با کادرهای سفید، یا یک کارتن کفش، چایی بانفت را داخل یک بطری می ریختیم که با هم قاطی نمی شدند. یا از دانش آموزان دیگر کاردستی شان را امانت می گرفتیم تابه مدرسه ببریم ونشان معلم که می دادیم به صاحبش پس میدادیم یادمه یک بار از یکی از همسایگانمان که قالیچه ای کوچک را برای کاردستی بافته بود امانت گرفتم بردم مدرسه معلممان از اون خوشش آمد اونو برد منم روم نمی شد که بگم امانته ،خانه که برگشتم گفتم آقا معلم قالیچه رو پس نداد بالاخره با کمک یکی از آشنایان رفتند قالیچه ی امانتی رواز آقا معلم پس گرفتند.یک مشکل بزرگی که همه ی دانش آموزان با آن مواجه بودند این بود که معمولا تعدادی از دبیران درس های کتاب ها را تا آخر سال تمام نمی کردند با توجه به این که درس های هر پایه با سال قبل مرتبط بودند چون ما مطالب سال قبل را تمام و کامل نخوانده بودیم درس های سال بعد برای مامشکل می نمود معمولا این مشکل را ما در درس هایی مثل ریاضیات وزبان انگلیسی داشتیم وهمین هم باعث شده بود که اکثر دانش آموزان در این درس ها مشکل داشته باشند.

روزها و هفته ها و ماه وسال ها سپری شد گویی خوابی بیش نبود.سال سوم راهنمایی بودیم. که مخالفت با حکومت شاهنشاهی در شهر های بزرگ ایران شروع شده بود که ما اخبار آن را کم وبیش از بزگترها می شنیدیم خلاصه سال سوم را در سال ۱۳۵۷ تمام کردم سال اول در دبیرستان محمد رضا شاه پهلوی پاوه ثبت نام کردم مخالفت با حکومت به شهرهای دیگر از جمله شهر پاوه هم کشیده شده بود.از خاطره های سال اول دبیرستان که می توانم به آن ها اشاره کنم حمله سالار جاف و دارو دسته ی او به شهر پاوه بودکه این روی داد در تاریخ هشتم ابان ماه ۱۳۵۷ اتفاق افتاد.مردم پاوه که شنیده بودند سالار جاف نماینده وقت پاوه در مجلس رژیم شاهنشاهی قصد دارد به حمایت از رژیم در حال فرو پاشی شاهنشاهی به همراه گروهی فریب خورده در شهر پاوه یک متینگ بر گزار کند.مردم پاوه صبح روز هشتم آبان ماه ۱۳۵۷ در سراب هولی تجمع کرده بودند تا مبادا درگیری پیش بیاید.اما متاسفانه با ورود سالار جاف و دارو دسته اش از جاده ی ده رنیشه کمر بندی و بارسیدن به سراب هولی در آن جا با حمایت یک فروند هلیکوپتر درگیری میان مهاجمان که بیشترشان مسلح بودند و مردم بی سلاح اتفاق افتاد. که منجر به مجروح شدن تعداد زیادی از مردم بی دفاع پاوه وکشته شدن چهار نفر از مردم شد از مهاجمان هم تعدادی خودرو به آتش کشیده شده توسط مردم به جای ماند. وتعدادی هم کشته ومجروح شدند.

من هم در میان مردم بودم با پناه بردن به دامنه ی کوه قلادزه به همراه تعدادی از مردم خود را از منطقه خطر دور کردیم.هم چنین تظاهرات و راهپیمایی های مخالف حکومت ودر نهایت سقوط حکومت شاهنشاهی بود.و پیروزی مردم ایران در روز ۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۷ با کمک همه ی اقوام بود که با اتحاد ویک پارچگی اتفاق افتاد.
سال اول با تظاهرات ضد رژیم و پیروزی انقلاب به پایان رسید مدارس عملا تعطیل بود،دوران دبیرستان پر ازفرازونشیب بود زیرا بعد از پیروزی انقلاب تازه جنگ گروهای مخالف انقلاب شروع شده بود ودوسال بعد هم حمله ی نظامی رژیم بعث عراق به ایران وبمباران وتوپ باران مناطق مرزی از جمله شهر پاوه بود که آرامش را از نسل ما گرفته بود سال های آخر دبیرستان بیشتر خاطرات من مربوط به جنگ وحملات هواپیماهای عراقی به مناطق مرزی و کشتار بی رحمانه مردم بی گناه بود عد ه ی زیادی در اثر این بمباران ها جان خود را از دست دادند وتعداد زیادی هم مجروح ونقص عضو شدند.

دوران دبیرستان من ودوستانم به همین صورت به اتمام رسید.بعد از پایان دوران متوسطه به راستی علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم وراهی خدمت سربازی در اوج جنگ ایران وعراق وگروهای مخالف حکومت جمهوری اسلامی شدم دوران آموزش سربازی را که از طرف سپا ه پاوه اعزام شدیم. در پادگان شهدا واقع در خضر زنده گذراندیم آموزش ما بسیار فشرده و در مدت زمان کوتاهی حدود ۴۵ روز به پایان رسید و به جبهه ی جنگ اعزام شدیم.دوران سربازی را در منطقه ی پاوه در نوار مرزی نوسود به مدت دوسال در نهایت سختی و مشکلات فراوان به اتمام رساندم.بعد از پایان خدمت سربازی مدتی بی کار بودم. وضعیت کشور نابسامان بود. از استخدام وکارهای دولتی خبری نبود خیلی وقت ها برای ادای نماز به مسجد انقلاب می رفتم.

در دوران سربازی شروع به خواندن قرآن کرده بودم با استفاده از نوار کاست با صدای قاری برجسته شیخ صدیق منشاوی قرآن را می خواندم. ودر همان مدت هم موفق شدم قرآن راختم کنم. با دوستانم کم کم به فکر ادامه ی تحصیل افتادم با تهیه ی کتاب های دوره ی متوسطه وکتاب های کمک آموزشی در کنکور سراسری سال تحصیلی۱۳۶۵-۱۳۶۴ ثبت نام کردم .و شروع به مطالعه ی کتاب ها کردم نا گفته نماند جنگ هنوز سایه ی ترس را بر منطقه انداخته بود. مرتب پاوه مورد حمله ی تو پ وخمپاره وبمباران ارتش عراق قرار می گرفت خوشبختانه در همان سال در رشته ی دینی وعربی که بسیار به آن علاقمند بودم. مرکز تربیت معلم شهید باهنر تهران واقع در خیابان حافظ (پل حافظ) پذیرفته شدم پس از ثبت نام با عشق وعلاقه کلاس های درسم را شروع کردم.

در مرکز تربیت معلم با دوستان وهم کلاسی های جدیدی از شهرهای مختلف کردستان وکرمانشاه آشنا شدم .از منطقه ی پاوه فقط من ویک نفر دیگر بودیم.البته سال بعد تعدادی دیگر از بچه های پاوه در مرکز ما پذیرفته شدند.دوسال تحصیل در مرکز تربیت معلم مصادف با جنگ ایران وعراق بود که من بیشتر نگران مردم وخانواده ام در پاوه بودم زیرا پاوه در تیر رس توپخانه ی عراق ودر معرض بمباران هوایی عراق بود.سال اول بودم که مادر بزرگم در اثر کهولت سن در پاوه از دنیا رفت به هر صورت با بیم وامید سال اول را تمام کردم پس از تعطیلی کلاس ها به پاوه برگشتم.پس از پایان تعطیلات تابستان مجدداُ برای ادامه ی درس به تهران برگشتم.سال دوم را که شروع کردیم جنگ به مرکز کشور هم کشیده شده بود. زیرا ارتش عراق با موشک وهواپیما تهران را هدف قرار می داد .وهمین امر باعث شد در اثر اثابت موشک ارتش عراق به نزدیکی مرکز تربیت معلم ما ساختمان آسیب دید و ما مجبور شدیم ترم آخر تحصیلمان که حدود دوماه مانده بود برای ادامه ی درس و تحصیل به مشهد برویم.

بهار ۱۳۶۷ در یک روز بارانی به همراه دانشجویان مرکز تربیت معلم شهید باهنر با قطار عازم مشهد شدیم. حدود هفده ساعت در راه بودیم .به مشهد که رسیدیم هر چند نفر یک ماشین سواری دربست به طرف مرکز تربیت معلم مشهد گرفتیم .به مرکز که رسیدیم خیلی وضعیت شلوغ و نامناسبی بود زیرا دانشجویان چند مرکز تهران به علاوه ی دانشجویان همان مرکز را در آنجا جا دادند. به هر صورت ما مجبور بودیم این وضعیت را تحمل کنیم .بالاخره آواخر درسمان بود.زیاد به وضعیت آنجا نمی پردازم .فقط چند خاطره را که فراموش نمی کنم به اختصار بیان می کنم.یکی اینکه در همان دو روز اوّل یک روز ناهار تخم مرغ وگوجه بهمان دادند که با خوردن آن دچار مسمومیت شدیدی شدم .چند روز طول کشید تا بهبودی پیدا کردم بعد از آن هر روز در خارج از مرکز به همراه یک از دوستانم غذا می خوردیم.یک رستورانی بود به نام رستوران هاجر اغلب اوقات آنجا غذا میخوردیم.

در مشهد جگرگاو و گوسفند خیلی زیاد و ارزان بود وخیلی وقت هاهم جگر می خوردیم.خاطره ی دیگر اینکه ما هر چند روز یکبار به مرکز مخابرات می رفتیم وبا خانواده مان در پاوه تماس می گرفتیم. و از احوال آن ها با خبر می شدیم زیرا همانطور که گفتم پاوه منطقه ی جنگی بود .ما همیشه نگران بودیم یک روز که به مرکز مخابرات برای تماس گرفتن باخانواده رفته بودیم با چند نفر دانشجوی کرد اهل شهرجوانرود آشنا شدیم.با آن هاکمی حرف زدیم.گفتن اهل کجایید ما گفتیم پاوه، آن ها به ما گفتن که شهر پاوه به وسیله ی هواپیما های عراقی بمباران شده وعد ه ی زیاد ی هم کشته ومجروح شده اند.

با شنیدن این خبر لرزه بر انداممان افتاد و خیلی ناراحت شدیم با خودمان گفتیم حتما از خانواده ی ما چند نفری کشته یا مجروح شده اند.با پاوه خواستیم تماس بگیریم گفتن بمباران شده تمام خطوط از کار افتادن .نمی دانستیم چه کارکنیم. با ناراحتی به مرکز برگشتیم رئیس مرکز آقای کریمیان مرد خیلی محترم و بزرگواری بودند کمی ما را دلداری دادند و گفتند نگران نباشید.برایتان بلیط هواپیما می گیرم و می فرستمتان به تهران .این اتفاق زمانی افتاد که روز بعدش ما امتحان درس فلسفه داشتیم.گفتم با دوستانم بریم مرکز مخابرات به تهران زنگ می زنیم با یکی از خویشانم می گیرم حتما او از وضعیت پاوه با خبر است.رفتیم وخیلی خوش شانس بودیم با اوتماس گرفتیم وجواب دادند.

از وضعیت پاوه پرسیدم جریان بمباران را برایم توضیح داد و گفت متاسفانه تعداد زیادی از مردم مظلوم کشته و مجروح شده اند ولی از خانواده ی ما کسی کشته و یامجروح نشده است.اگر چه برای بمباران شهر و کشته شدن و مجروح شدن هم شهریانمان بسیار متاثر شده بودیم ولی یک مقداری از ناراحتی ما کاسته شد.صبح روز بعد که گفتم امتحان فلسفه داشتیم .ورقه ی امتحان را که دستمان دادند آنقدر ناراحت بودم اگر چه درس را خوانده بودم ولی سوالات را که نگاه کردم حتی جواب یک سوال راهم به یاد نمی آوردم.ورقه را برگرداندم روی دسته ی صندلی حدود بیست دقیقه سرم را روی دسته ی صندلی گذاشتم .تا یک مقداری آرامش به دست آوردم و تمرکز فکری به دست آوردم.

آن وقت سوالات را مرور کردم دیدم کم کم پاسخ سوالات را به یاد می آورم.خیلی از روز ها هم با دوستانمان به خیابان وجاهای دیدنی مشهد می رفتیم آن مدت چندین بار به زیارت امام رضا رفتیم چون با مرکز شهر وبازار نزدیک بود همیشه یک سری هم به آنجا می زدیم.مقداری وسایل به عنوان سوغات خریداری کردیم تا دست خالی به شهرمان برنگردیم.خاطره ی دیگر هم این بود بعد از پایان امتحانات چون ترم پایانی بود خیلی خوشحال شدیم.تمام وسایل مان شامل کتاب ها و وسایل دیگرمان را از طریق پست، که یک خودرو پست را به مرکز فرستاده بودند با هماهنگی مسئولین داخل کارتن گذاشتیم وبه پاوه پست کردیم. با هزینه ی خیلی ناچیزی بعد رسید آن را هم گرفتیم.به این ترتیب دوران تربیت معلم ما که پر از خاطره بود به اتمام رسید .در بازگشت با اتوبوس از مشهد به تهران برگشتیم.به مرکز تربیت معلم شهید باهنر تهران رفتیم.با تسویه حساب کامل با مرکزوخدا حافظی بادوستان و هم کلاسی هایمان با اتوبوس به کرمانشاه وسپس به شهرمان پاوه برگشتیم.

پاوه –حاتم حکیمی دی ماه ۱۳۹۵

8 پاسخ برای “خاطره هایی تلخ و شیرین سه دهه از زندگی…./حاتم حکیمی

  • شهروند در تاریخ دی 24, 1395 گفت:

    سرگذشت زندگی اقای حکیمی خیلی خواندنی است با ارزوی طول عمر زیاد برای اقای حکیمی

  • محمد غریب معاذی نزاد در تاریخ دی 20, 1395 گفت:

    با سلام وتشکر از آقای حکیمی معلم فرهیخته ، ودلسوز دیارمان .براستی بخشی از مطالبی را که گذرا به انها آشاره نموده ای می تواند بعنوان مسائل خاص اجتماعی سیاسی وفرهنگی پاوه در دهه های گذشته مورد بحث وبررسی هرچه بیشتر قرار گیرند . یاد اوری وطرح چنین مسائلی حداقل برای نسل کنونی می تواند قابل توجه باشند.

  • رحمانی در تاریخ دی 20, 1395 گفت:

    ضمن تشکر، مطالب ارزنده ای ارایه شده اما متاسفانه نحوه ی نگارش، مطلوب به نظر نمی رسد. بهتر بود، قبل از انتشار، متن بازنویسی می شد.

    • حاتم حکیمی در تاریخ دی 20, 1395 گفت:

      جناب رحمانی عرض سلام و ادب حق با شماست قسمت هایی از خاطرات در لابلای متن برای اختصار مطالب حذف شده شاید یکی از دلایل این باشد .به هر حال با خامه ی ضعیف بنده نگارش شده .
      از حسن توجه شماممنون و سپاسگزارم .
      از آقای صالحی عزیز و دیگر دوستان آقای شکرالهی آقای زربان و دیگر همکاران سایت سلام پاوه بسیار سپاسگزارم.

  • فرهنگی در تاریخ دی 20, 1395 گفت:

    آقای حکیمی دستت درد نکنه امیدوارم این خاطرات وسرگذشت ها راادامه وبنویسید تشکر ازشما معلم گرامی

  • نیما در تاریخ دی 19, 1395 گفت:

    واقعا مطلب اقای حکیمی چون قدیمی بود خیلی خواندنی و شنیدنی بود دست شما درد نکند

  • ناشناس در تاریخ دی 19, 1395 گفت:

    دست ومریزاد اقای حکیمی جریان سفر شاه به پاوه چه بود؟چرا به پاوه امد.؟بالاخره بخش از تاریخ پاوه است.در کجای پاوه ه سخنرانی کرد وچی گفت؟کاش مینوشتی ی واگ….

    • حاتم حکیمی در تاریخ دی 19, 1395 گفت:

      سلام دوست عزیز از شما سپاسگزارم بنده خیلی به اختصار خاطراتی را نقل کرده ام به خاطر اینکه برای کاربران گرامی خسته کننده نباشد.داستان سفر شاه هم مفصل است فقط اینو خدمتتان عرض کنم که مدت ها قبل از سفر شاه به پاوه مقدماتی را فراهم کرده بودند از جمله از مسیر ترمینال کرمانشاه تا مسیر اداره راه یا همان سالن تربیت بدنی که محلی بود برای فرود هلیکوپتر آسفالت کردند.(مردم اسم این آسفات رو گذاشته بودند (شاه خله تینه) هم چنین کنار پیاده رو های خیابان های مسیر عبور شاه را هر دو طرف خیابان با لوله های مخصوص نرده کشی کرده بودند و مردم زیادی را از شهرهای اورامانات و روستاها برای استقبال جمع کرده بودند ما که دانش آموز بودیم و شلوار سرمه ای و پیراهن سفیدی که به تن داشتیم که اصطلاحا جوانان شیرو خورشید می گفتند در کنار ژاندارمری قدیم کنار بانک ملی شعبه ۲۶ مرداد به صف ایستاده بودیم و شاه سوار بر یک ماشین نظامی (جیپ سر باز ) با لباس هاس نظامی عینک دودی به چشم مسیر را طی کردند جایی هم تا آنجا که به یاد دارم سخنرانی نکردند ولی مردم کف می زدند و جاوید شاه می گفتند.