س 11 اردیبهشت 1403 ساعت 01:08

پارسای پُرسا …/ حبیب الله مستوفی

پارسای پُرسا …/ حبیب الله مستوفی

این نوشتار در پی اشاره به سرگذشت کمتر در دسترس و یا آثار متعدد عطارنیشابوری(۵۴۰-۶۱۸ق) نیست ، بیان تلویحی مولانا اورا همه چیز دان می داند اما آشکار است که هم عطار و نیزمولانا سیاح سرزمین حیرت و غواص جستجوگرِ دریای عمیق عرفان بوده اند.

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی  **** دُکّان محیط است و جز این نیست دکانی(مولانا)

 

 

این نوشتار در پی اشاره به سرگذشت کمتر در دسترس و یا آثار متعدد عطارنیشابوری(۵۴۰-۶۱۸ق) نیست ، بیان تلویحی مولانا اورا همه چیز دان می داند اما آشکار است که هم عطار و نیزمولانا سیاح سرزمین حیرت و غواص جستجوگرِ دریای عمیق عرفان بوده اند.این پندار( فارغ از میزان درستی یا نادرستی آن) در میان مخالفان و منتقدان تعالیم عرفانی وجود داشته و دارد که؛ « عارفان کُنشگران اجتماعی دوران خود نبوده اند و در برج عاج تنهایی درون خود، پارسایی را پاس داشته و رَوزَنه های ذهن را برهر نوع پرسشی در بارهٔ وقایع بیرون بسته اند لذا روایتگرِ دردهای اجتماعی نیستند»در میان یادداشت های پراکندهٔ پیشین(دوران دانشجویی) به دو داستان منظوم از کتاب های مصیبت نامه و اسرار نامهٔ عطار رسیدم که باعث تولد این نوشته شد.

عطار مصیبت نامه را که شامل۷۵۳۹ بیت و۳۴۷ حکایت است چنین معرفی می کند؛

 

 

 

در مصیبت ساختم هنگامه من
نام این کردم مصیبت نامه من

 

 

 

پیش از آن داستان ها مختصری در مورد اصطلاحی رایج در ادبیات و پویژه ادب عرفانی؛عقلای مجانین یا خردمندان دیوانه «اشخاصی که رفتارشان مطابق آداب جاری و عادات اجتماعی نبوده اما سخن و پرسش هایشان اندیشمندانه بود» یکی از علل ظهور و حضور این اشخاص در جامعه را می توان فضای بستهٔ سیاسی، اجتماعی و اعتقادی پیرامون دانست که مجال اظهار نظر شفاف و صریح را نمی داد و مجاری نقد را بسته بود.در چنین محیطی انسان ها به ناچار نظرات واقعی خود را بیان نمی کنند و به عبارت دیگر هرکسی نقابی بر چهره دارد. در چنین شرایطی است که دیوانگانِ داهی ظهور می کنند و حقایقی را که افراد عادی از بیانش ناتوانند به صراحت بیان می کنند. عطار در وصفشان می گوید؛

 

 

قصهٔ دیوانگان آزادگی است
جمله گستاخی و کار افتادگی است
آنچه فارغ می بگوید بی دلی
کَی تواند گفت هرگز عاقلی

 

 

 

و اینک داستانِ عمید(پیشوا-رئیس) خراسان در مصیبت نامه که به باور من تابلوی اعلام علنی باهم بودن پارسایی و پرسشگری است به عبارت دیگر عطارِ عارف و خلوت نشین را درقامت منتقد تند و تیز زبانِ اختلاف طبقاتی و رانت قدرت ، ثروت و شهرت نشان می دهد.

 

 

«دیوانه ای به نیشابور می رفت. دشتی پر از گاو دید ، پرسید: « این ها از کیست؟»

 

 

گفتند: «از عمیدنیشابور است.»
باز پرسید او که این گاوان کِراست؟
گفت این مُلک عمیدِ شهر ماست
از آن جا گذشت .صحرایی پر از اسب دید.
گفت: « این اسب ها از کسیت؟»
گفتند: «از عمید »
گفت این اسبان کراست؟ این جایگاه
گفت هست آنِ عمید پادشاه
باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار.
پرسید: «این همه رمه از کیست؟»
گفتند: «ازعمید.»
گفت آنِ کیست چندینی رَمه؟
مرد گفت آنِ عمیدست این همه
چون به شهر آمد، غلامان بسیار دید،
پرسید : «این غلامان از کیست؟»
گفتند : «بندگان عمیدند.»
گفت شهر آرای عیدند این همه
بندهٔ خاص عمیدند این همه
درون شهر سرایی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و می رفتند.
پرسید : «این سرای کیست؟»
گفتند: «این اندازه نمی دانی که این سرای عمید نیشابور است ؟»
گفت این قصر عمیدست ای پسر
تو که باشی؟ چون ندانی این قَدَر

 

 

دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و گفت : «این را هم به عمید نیشابور بده، زیرا که همه چیز را به وی داده ای.»

 

 

آتشی در جان آن مجنون فتاد
خشمگین گشت و دلش درخون فتاد
ژنده ای داشت او ز سَر بر کَند زود
پس بسوی آسمان افکند زود
گفت گیر این ژنده دستار اینْت غم
تا عمیدت را دهی این نیز هم
چون همه چیزی عمیدت را سزاست
در سَرم این ژنده گر نبود رواست»

 

 

نهیب عطار بر سالوس و ریا و بی عملی 

 

 

در اسرار نامه دیالوگ خود را با واعظی منبر نشین نقل می کند و از زبان دیوانهٔ خردمندی از او می پرسد که «چه می گویی؟ »و پس از پاسخ واعظ که چهل سال است که این کار[تکرار ی]را به پاکی و درستی [بدون توجه به نتیجه] انجام می دهم، تازیانه های اعتراضی خود را فرود می آورد و کار واعظ را سبد در آب انداختن(بیهوده) می داند و سخن های به ظاهر پر سَر و صدا(بدون پشتوانهٔ عملی) را بانگ دُهلی می داند که سرانجامی جز دَریده شدن ندارد؛

 

 

به منبر بَر امامی نغز گفتار
ز هر نوعی سخن می‌گفت بسیار
یکی دیوانه گفتش که چه گویی؟
ز چندین گفت آخر می چه جویی؟
جوابش داد حالی مرد هشیار
که چل سالست تا می‌گویم اسرار
بهر مجلس یکی غسلی بیارم
چنین مجلس چرا آخر ندارم
جوابش داد آن مجنون مفلس
که چل سالِ دگرمی گوی مجلس
همی کن غسل و این اسرار می‌گوی
گهی قرآن و گه اخبار می‌گوی
سبد در آب داری می ندانی
سر اندر خواب داری می ندانی
مرا صبرست تا این طبل پر باد
دریده گردد و بی بانگ و فریاد