ش 29 اردیبهشت 1403 ساعت 17:13

آنگاه که «خَردَل» قلمِ «خِرَد» را شکست/حبیب الله مستوفی

آنگاه که «خَردَل» قلمِ «خِرَد» را شکست/حبیب الله مستوفی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه: یادها انبوه شد.در سرِ پر سرگذشت.جز طنین خسته ی افسوس نیست.رفته ها را بازگشت (سایه) داستان پر از آب چشم حلبچه سی و پنج ساله شد، حکایت حبس و قطع نَفَسِ قریب پنج هزار نفر در قَفَسِ گاز های برخاسته از هوا و هوسِ خودکامگان از قدرت سرمست. گذشت بیش از […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه: یادها انبوه شد.در سرِ پر سرگذشت.جز طنین خسته ی افسوس نیست.رفته ها را بازگشت (سایه)

داستان پر از آب چشم حلبچه سی و پنج ساله شد، حکایت حبس و قطع نَفَسِ قریب پنج هزار نفر در قَفَسِ گاز های برخاسته از هوا و هوسِ خودکامگان از قدرت سرمست. گذشت بیش از یک ربع قرن از آن واقعه، هنوز نتوانسته است داغی را که در آن روز گازخَردَل بر جَبینِ خرَد نهاد پاک کند. هنوز سوزِ آن نیم روز شوم و آن شبیخون بلا، وجدان های بیدار را می سوزاند و دیگ درون را می جوشاند. روزی که بسیار آسان و در مقابل چشم همگان به قول زنده یاد حسین منزوی (۱۳۲۵-۱۳۸۳ خ) جهت بارش باران دگرگون شد و بارانِ خون به ناحق ریختۀ کُرد های همیشه مظلوم از زمین به آسمان باریدن گرفت و چهرۀ خورشیدِ بیست و پنجمین روز اسفند ماه سال ۱۳۶۶ خورشیدی را خونین کرد.

شتک زده‌است به خورشید، خون‌ِ بسیاران
بر آسمان که شنیده‌است از زمین باران‌؟‌

قلم و ماتمِ حلبچه

نجوای من با قلم برای گفتن یا نگفتن هر ساله از این جریان پر از جنایت علیه بشر،ماجرایی تماشاییست. آمیخته ای از تردید و تکلیف . وقتی به هر آنچه پس از آن تراژدی دهۀ پایانی قرن بیستم رخ داد(تحلیل و بهره برداری ها ) می نگرم،در نوشتن دچار تردید می شوم، سکوت را می پسندم و باخود می گویم، چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است. زمانی هم چهره های نگران و هراسان پدران و مادران سرگشته و صورت های تاول زدۀ دختران و پسران در ذهن و ضمیر صف می کشد و امان از عقل می ستاند. قلب را درخود می فشارد و ندایی از درون بر می خیزد و تکلیفی را یاد آوری می کند که: باید تا همیشۀ تاریخ از این کشتار که ملت و نسلی را نشانه گرفته بود گفت و فریادگر قربانیان و رسواگر تصمیم سازان، آمرین و عاملین پیدا و پنهانش شد. هربار باید با نگاهی نو ، پردۀ دیگری را از آن کنار زد و گفت و باز هم گفت.

به قول مولانا در دفتر چهارم مثنوی:
زاندرونم صد خموش خوش نَفَس
دست بر لب می زند یعنی که بَس
چون که کوته می کنم من از رَشَد
او به صد نوعم به گفتن می کشَد

حلبچه ،انبانهٔ پرسش ها ی دردناک

تقریباً نُه ماه قبل از رُخداد حلبچه ،در هفتم تیر ماه سال ۶۶ شهر سردشت توسط نیروی هوایی عراق بمباران شیمیایی شد. سکوت همه و مجامع بین المللی و سعی در کم اهمیت جلوه دادنش، پرسش بزرگ و بی جوابی است . چند وقت پیش یکی از دوستان که فیلم «درخت گردو »را دیده و نیز مقاله ای در این باره خوانده بود از باز آفرینی ها ی دقیق و آکنده از احساس در فیلم، با چشمان پر آب و بسیار پر شور، برایم سخن می گفت و پرسید که: آیا فیلم را دیده ام ؟ و این که در باره اش چه فکر می کنم؟ در جوابش گفتم من از تحلیل محتوی فیلم چیزی نمی دانم اما پس از دیدن آن ،بیت مشهور مرحوم شهریار را به یاد آوردم که:
آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
بی وفا، حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

براستی اگر شهروندان مظلوم شهر حلبجه از سرگذشتِ سردشت و سرنوشت دردناک هم تباران بی پناه خود به موقع و بی پرده آگاه می شدند، سَیرِ حوادث،نمودی دیگر نمی یافت؟ در آن صورت، آیا بسیاری از مردم به رمز دستور بمباران صوتی شهر ، قبل از بمباران شیمیایی (برای شکسته شدن شیشۀ پنجره ها و ورود آسان گاز) پی نمی بردند؟ و گریزگاهی نمی جستند ؟ بعید است ملتی سرد و گرم چشیده در صورت اطلاع رسانی، چون کبوترانی اسیر، در سنگرس و دسترسِ دیوی چون رئیس جمهور دیوانۀ خود و دیگر دیوانِ مجنون قدرت می ماند تا پدران و فرزندان مظلومانه و بی دفاع در آغوش یکدیگر جان دهند!
کجا به سنگرسِ دیو و سنگبارانش
در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟

صندوقچهٔ حلبچه چه در آن روز و چه اکنون انبان پرسش های بی جواب بسیاری است که درگُنجای این نیم نوشت نیست، بماند، تا نسل های بعد، جسورانه تبیین و تحلیلشان کنند.

لزوم ستاندن شمشیر از دست زشت خو

حکایت هولناک حلبچه نشان داد که شمشیر در دست آرمان گرایان کاذب که هوس یکه تازی و کدخدایی جهان را در سر می پرورند، خطرناک است و شیفتگان قدرت، به استفادۀ ابزاری از هر چیزی ، در راه تحقق امیال ، فتوا می دهند و آن را رَوا می پندارند، آن گاه زشت خویی را به نهایت درجه رسانده و ناجوانمردانه جان ها را قربانی جَولان های ناروای فکری خود می کنند، چنانکه صدام چنین کرد.

پس به گفتۀ مولانا:
جانِ او مجنون، تَنَش شمشیر او
وارهان شمشیر را، زان زشت خو