ج 14 اردیبهشت 1403 ساعت 13:15

پلاسکو…/نارین سبحانی

پلاسکو…/نارین سبحانی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : پلاسکو دیگر نیست.به گزارش خبر گزاری فارس،ساختمان پلاسکو یکی از ساختمان هایی بزرگ و تجاری که قدمت ۵۳ساله دارد دچار آتش سوزی شد و فرو ریخت.(۳۰دی۱۳۹۵..۷:۵۹صبح) بوی درد و صدای غمو آوای رنج از این فاصله هم در دلم پیچید.حس سردی و هجوم خاکستری رنگو حمله سکوت در میان […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : پلاسکو دیگر نیست.به گزارش خبر گزاری فارس،ساختمان پلاسکو یکی از ساختمان هایی بزرگ و تجاری که قدمت ۵۳ساله دارد دچار آتش سوزی شد و فرو ریخت.(۳۰دی۱۳۹۵..۷:۵۹صبح)

بوی درد و صدای غمو آوای رنج از این فاصله هم در دلم پیچید.حس سردی و هجوم خاکستری رنگو حمله سکوت در میان آن گرمای تن سوز و نارنجی رنگ و پر غوغا تنم را لرزاند.نفس کشیدن با تصور اینکه زیر ۱۷طبقه آوار،نارنجی پوشی،خاکستری پوشی،سفید پوشی،آبی پوشی نمیتواند نفس بکشد برایم سخت شد.نوشیدن آب با تصور حجم آبی که نتوانست عَطش آتش زبانه کِش را برطرف کند سخت شد برایم.صدایی که از بیرون خانه می آید سردی را به تنم می خوراند…لرز را به دلم می نشاند.

مانده اند زیر آواری که نانشان را میداد، شهید شدند آن فداکاران به دست گرمایی که آنقدر زیادش را نمیخواستند،گرمای جمع خانواده را می خواستند که خودشان سردش کردند…یَخَش کردند.آتشنشان اند دیگر آن گرما و مهر و محبت خانوادگی را با رفتنشان خاموش کردند.

سردم می شود،سردم میشود وقتی تصور میکنم آن گرمای بیش از حد را از آتش بدم می آید از لباس بدم می آید،اصلا از هر پول و مال و اموالی که آنها را باز گرداند بدم می آید.

بر دلم باران می بارد،نه در دلم توفان می آید وقتی می بینم و می خوانم و می شنوم شهید بهنام میرزاخانی.

چرا باید بنویسند و بخوانم پیکر یک شهید؟چرا باید بگویند و بشنوم که سه نفر از آتشنشان ها شهید شدند؟روحشان از میان آن همه آوار چگونه پرواز کند؟ چگونه از آتش خلاص شود روح پاک و فداکار و مهربان و شجاع و دوست داشتنی ویک رنگ و صادق و استوار و توانایشان و…..؟

تمام نمی شوند این ها،بشوند هم من تمامشان نمی کنم.تا آن جایی که کلمه ها قد می کشند…نه….تا آن جایی که دست ها می نویسند…نه….تا آن جایی دل هایشان پاک بود من می نویسم از خوبی های دل پاکشان.

کِه شهامت آتشنشان شدن را دارد،از این به بعد چه کسی خواهد گفت دیر رسیدند؟کاری نکردند؟همه کار هم کردند زود هم رسیدند اما فقط به مقصد زود رسیدند،از مقصد زود بازنگشتند…اصلا از مقصد باز نگشتند.

الآن روز چهارم است،سه آتشنشان شهید شدند،سه شهید پاک و فداکار و مهربان و شجاع و دوست داشتنی و یک رنگ و صادق و استوار و تواناو…

تمام نمی شوند این ها…

بیایید برای پلاسکو که با آسفالت سه راه استانبول یکسان شد،برای تهران که غم آن را خاکستری کرده،برای آتشنشان ها و شهیدان پاک و فداکار و مهربان و شجاع و دوست داشتنی و یک رنگ و صادق و استوار و توانا….دعا کنیم

تمام نمی شوند این ها….

 نارین سبحانی

14 پاسخ برای “پلاسکو…/نارین سبحانی

  • shakiba.s در تاریخ بهمن 7, 1395 گفت:

    بسیار زیبا بود دوست عزیزم در لحظه به لحظه زندگی ات موفق و مءوید باشی

  • سعدی سپنجی در تاریخ بهمن 7, 1395 گفت:

    افرین و خسته نباشید خدمت شما خانم سبحانی و تشکر از نوشته ی جالب و زیبایتان.موفق و میروز باشید

  • کیانوش در تاریخ بهمن 7, 1395 گفت:

    آفریـــــــن واقعا حرفی برای گفتن ندارم…

  • فردين سبحاني در تاریخ بهمن 7, 1395 گفت:

    آفرین دختر گلم …عزیز دلم/ لحنت پر از نکته های ظریف و پر معنا و احساسات خیلی قشنگ. من نمیدونم چرا این اتفاقات و چنین مصیبتهایی باید اتفاق بیفتد اما میدونم که هست /این دنیای بی رحم برای هر کسی سرنوشتی میسازد/ فقط میتونم بگم آفرین به نفس پاک و معصوم و پر احساس و لطیفت/ لایق تحسین بی پایانی/ به امید بهترین آرزو برای انسانهایی که به فکر بهتر شدن مسیر انسانیت هستن و با آرزوی بهترین افتخار برای تو…..

  • هادی کاظمی در تاریخ بهمن 4, 1395 گفت:

    سلام آفرین نارین جان درود بر روح صاف و صادقت آری امروز بعضی از وقایع و رویدادهای متعلق به فرد یا افرادی خاص نیست بلکه چنین اتفاقی مربوط به کل جامعه است از تویی که در پاوه ای و من که در سنندج و آن خواهر و برادری که در مشهدو سرخس و اهواز و اردبیل هستند چنین وقایعی برایشان یکسان است و غم و اندوه بر چهره کشور نمایان است ،آفرین بر تو ودست مریزاد دختر خوب و با وقارم.

  • فرمیسک فرهادی در تاریخ بهمن 3, 1395 گفت:

    برای برادرم!!!
    حوالی ساعت پنج صبح بیدار شدم.
    حالم خیلی بد بود.فکر اینکه الان در چه حالی، داشت دیوانه ام میکرد!!!
    خدای من وحشتناکه!
    حتی خیالش را هم همچون کابوسی سهمناک نمیتوانم تحمل کنم!آیا فشاردود و غلظت آن، لحظه لحظه نفس هایت را به شماره انداخته؟!یا شدت سوزش و حرارت بدنت را می سوزاند؟!
    یا هر دوی آنها و سنگینی روی قفسه سینه ات؟شاید هم گردنت یا سرت لای فشار مضاعف در و دیوار ؟!یا تاریکی وصف نشدنی و امیدی که لحظه به لحظه کم سوتر میشود؟!
    واقعا تحمل این افکار برایم مقدور نبود و ناخودآگاه سیل اشک هایم و انبوه اندوه بود که نفس هایم را به شماره انداخته بود.
    بلافاصله بلند شدم و وضو گرفتم رو به قبله با سینه ای مالامال از غمی وصف نشدنی !
    دست هایم را بالا بردم و از ته دل ،با تمام وجود دعا کردم!خواستم بگویم کمک کن که سالم بیرون بیایند ،گفتم ،ولی ته دلم هیچ امیدی نداشتم،این بار دعایم را اینگونه ادامه دادم؛خدایا مرگ را بر برادرانم سهل گردان !خدایا مرگ را بر برادرانم سهل گردان!
    خدایا لحظه لحظه سختی و زجری که متحمل شدند کفاره گناهان و مایه ترفیع درجاتشان گردان!پروردگارا به خانواده شان صبر عنایت فرما.یا ارحم الراحمین برادرانم را جزء جوانان بهشت گردان.
    به کلمه”ارحم الراحمین که رسیدم آرامشی عمیق تمام وجودم را گرفت.دلم اطمینان یافت که عزیزانم در آغوش پر مهر مهربان ترین مهربانان اند.ناخودآگاه دورنم مملو ازنور امید و رحمت شد.
    صدای اذان صبح مرا به خود آورد…..

  • هەوراز در تاریخ بهمن 3, 1395 گفت:

    بسیار ممنون خواهر بزرگوارم ،زیبا ،پر از احساس و پر از لطافت بەعلاوەی ادبیاتی زیبا کە در قسمت هایی از آن آوازش موهای دست را بە رقص در می آورد ،هرچند در بعضی از قسمت ها کم و کاستی دارد ،اما چنین نوشتەای برای این سن و سال ستودنی است،ممنون .

  • دانش آموز در تاریخ بهمن 3, 1395 گفت:

    واقعامطلب بسیارزیبایی بودپلاسکوسوخت وآتش نشانان درآن سوختند تاجان مردم رانجات دهند آرزوی صبربرای خانواده های بزرگوارشان

  • شهروند در تاریخ بهمن 3, 1395 گفت:

    واقعا آفرین به این دلنوشته زیبا

  • هیوااحمدی در تاریخ بهمن 3, 1395 گفت:

    خیلی ممنون از مطلب زیباتون، که این اتفاق دردناک را روی کاغذ آوردید،ممنون.

  • برهان حسيني در تاریخ بهمن 3, 1395 گفت:

    خیلی زیبا نوشتی افرین

  • شهروند در تاریخ بهمن 3, 1395 گفت:

    با سلام دستتان دردنکند مقاله ای زیباوجامع بود ولی آ یا کسی هست که دلنوشته ای بنویس برای چهارکولبرکه درمرزبانه ناجوانمردانه به دست کسانی به شهادت رسیدندکه خودفرزنداین آ ب وخاکند

    • نارین سبحانی در تاریخ بهمن 3, 1395 گفت:

      سلام خدمت شهروند عزیز،ممنون از لطف و توجه شما…شما درست میگویید اما من اصولا به این دردها فکر نمیکنم.چونکه قلبم درد میگیرد. اگر هم مطلبی این گونه نوشتم از تکرار زیاد بود که توجهم جلب شد و در اصل از درد قلبم نوشتم…از کولبر ها هم میخوانم و حتما در باره آنها مطلبی مینویسم…هرچند که نوشته ی منِ حقیر دردی را دوا نمیکند.

  • معلم در تاریخ بهمن 3, 1395 گفت:

    آفرین بر این دانش آموز عزیز.آفرین بر توانایی بی نظیرت در بیان درد دل.آفرین بر انساندوستی.
    به حق زیبا نوشتید و درد را در نوشته ات کاملا می توان لمس کرد.