د 17 اردیبهشت 1403 ساعت 16:15

اشعاری در وصف و حال پاوه/سید رحمان محمودی

اشعاری در وصف و حال پاوه/سید رحمان محمودی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه: سید رحمان محمودی از شاعران و فرهنگیان خوش ذوق پاوه در قطعه شعری با مسمی ضمن توصیف پاوه به مسائل و مشکلات این دیار از جمله بیکاری جوانان تحصیل کرده انتقاد کرده و راه چاره را در توجه به معیشت مردم مرزدار در مرزها دانسته و خواستار توجه بیشتر مسئولین […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه: سید رحمان محمودی از شاعران و فرهنگیان خوش ذوق پاوه در قطعه شعری با مسمی ضمن توصیف پاوه به مسائل و مشکلات این دیار از جمله بیکاری جوانان تحصیل کرده انتقاد کرده و راه چاره را در توجه به معیشت مردم مرزدار در مرزها دانسته و خواستار توجه بیشتر مسئولین به این شهر و اشتغال جوانان تحصیلکرده فاقد شغل شده که در اشعار وی بدان تاکید شده است.

پاوه ام ، خاکم پر از مردان پاک
عاشقان زیر خاک و روی خاک

هر چه داشت و دارد و فردای اوست
از خدا و ذات و عشق و جای اوست

فطرتی دارد ازل زاد و قدیم
پیشتر از آن زمان ما آمدیم

نوعروسی است شهر ما چون مهوشان
پایکوهش مرغزار و گل نشان

چشمه هایش سلسبیل است چون بهشت
سرنوشت در سرنوشتش این نوشت

ورنه کس در چهره اش ، صورتگری
بر عروس صورتش یا زرگری

جز به ذات و فطرتش دستی ندید
روزگار این شهر را اینگونه چید

منتی جز از حقیقت، حق و رب
جز ز چرخ و آسمان و روز و شب

بر سر و بر صورت این شهر نیست
تلخی این حق، حقیقت، قهر نیست؟!

از قدیم گفتند حقیقت تلخ است
از جهان تلخ ما حقگو بِرَست

بکرِ بکر است ، فارغ از هر دست خورد
خویش زاد و خویش بود و خویش مُرد

نِی نمُرد است ، زنده است با فطرتش
بکر مانده است ذات پاک خلقتش

دست آدم ، مدعی ، مسئول خاک
کوته است و زاین دلیل گشته است، تاک

شهر ما ز آرایش صورتگران
دست درازیهای دست دیگران

فارغ است از دست این و آن و او
دستهایش گرم و رویش خوب رو

در اصالت مانده است این شهر دل
خانه هایش ساده بود از کاهگل

خاک استعداد و کان دانش است
همچو شاهو محکم و بی رانش است

استوار و مغز دار و ریشه دار
ایستاده با دو پای استوار

باغهای سبز و ناب و منظرش
همچو آغوشی گرفته است در بَرَش

شهر خاموشان شهر از مخلصین
خفته است با مسلک مردان دین

عالم و شاعر ، نوسینده ، بزرگ
خان و بیگ و خانزادان سترگ

کدخدا و سیّد و امّی پاک
سالهای سال خفتند زیر خاک

شهر ما با این همە اوصاف ناب
با غروب دل حزین آفتاب

با دو زانوی غم نشسته است جای خود
خسته از ایستادگیِّ پای خود

تا بکی امروز و فردا پس رود
ساکن و درجا و ساکت می دود

روی خورشید بس که مآیوس می دمد
رنگ شهرم را به زردی می برد

رنگ شهر از رنگ زرد مردم است
چون غروبی رنج درد مردم است

شهرمن هم بی خیال خلق نیست
صاحب این رنج و روی زرد کیست ؟!

روی زرد مردم از بیکاری است
طاقت خلق کم کم از بیزاری است

از کلاس درس و مشق و مدرسه
کس به جایی می رسد جز وسوسه

اضطراب شغل و کنکور جوان
نا امیدی می نماید بی گمان

نا امید از درس و دانش تا به کی
زور شعر و طنزِ خواهش تا به کی

تا به کی تحصیل کرده بی ثمر
این تذکرهای شعرِ مستمر

هیچ کس خواهان این تغییر نیست
این از ماست ازقضا تقدیر نیست

این از تقصیر ما و آنهاست
اعتماد ما و شعرِ بی بهاست

شعرِ من از اعتمادِ شهرِ ماست
طنز نیست و متن کلِّ قهرِ ماست

یا ببندید مدرسه، درس و کلاس
یا بگردید همچو ماها آس و پاس

مرزداری هم به مرزش زنده است
حق مرزِ مرزداران مرده است

حقِ ما و اعتمادِ ما کجاست ؟!
بی خیال از بی خیالی نابجاست

بیخیال مرزداران خوب نیست
این همه بی اعتمادی روی چیست؟!

مرز ماها مرده است بی انفعال
مرزهای دیگران در اشتغال

شاعر این شعر را با بازخواست
صاحب این شهر را این شعر خواست

اشتغال مرز مارا رو کنند
این گلستان را دوباره بو کنند