ج 07 اردیبهشت 1403 ساعت 21:02

داستان کوتاه عبدالله وبه عبارتی (عودل )/ محمد غریب معاذی نژاد

داستان کوتاه عبدالله وبه عبارتی (عودل )/ محمد غریب معاذی نژاد

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : آقای محمد غریب معاذی نژاد کارشناس ارشد جغرافیا و معلم دلسوزو بازنشسته دیارمان یکی از نویسندگان توانای شهرمان می باشد که می توان با توجه به ذوق وسلیقه منحصر به فرد ایشان وی را در نوشتن داستانها و خاطرات دیارمان صاحب سبک تازه ای دانست که این پایگاه خبری […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : آقای محمد غریب معاذی نژاد کارشناس ارشد جغرافیا و معلم دلسوزو بازنشسته دیارمان یکی از نویسندگان توانای شهرمان می باشد که می توان با توجه به ذوق وسلیقه منحصر به فرد ایشان وی را در نوشتن داستانها و خاطرات دیارمان صاحب سبک تازه ای دانست که این پایگاه خبری تحلیلی محمد غریب معاذی نژادمفتخر است ایشان را به عنوان عضوی از اعضای این سایت معرفی نماید هرچند ایشان نیازی به معرفی ندارند چون برای همگان یک چهره شناخته شده می باشند این پایگاه خبری تحلیلی لازم می داند در این فرصت از تمامی تلاشهای استاد گرامی آقای معاذی نژاد که همیشه یار و یاور ما بوده اند تقدیر و تشکر نماید.

داستان های کوتاه آقای معاذی نژاد روایاتی واقعی از جامعه پاک ، سالم ،سنتی وبی آلایش ما در گذشته می باشند که با ادبیات طنز و فاخر تلنگری به زندگی امروز ما می زنند تلنگری که برای جامعه امروز ما می تواند بسیار قابل تامل باشد.

شاید محتوای این داستان برای  عده ای که بدون زحمت به نان ونوایی رسیده باشند اغراق آمیز وغیر قابل باور باشد .داستان کوتاه می تواند نشان دهنده وضعیت  زندگی خود من ،دوست ،همسایه ، دانش آموز ،کلاسم…باشد . داستان کوتاه انسان را به راحتی با لایه های مختلف اجتماعی آشنا  و برشی است از زندگی ما انسانها .به رسم نوشته های پیشین هم در این داستان گاها هم از جملات هورامی استفاده شده است زیرا تغییر کلمات وترجمان آنها از فضای بکار گرفته شده داستان می کاهد

                   داستان کوتاه:   عبدالله وبه عبارتی (عودل )

ده روز به بازگشایی مدارس و رفتن بچه مدرسه ای های مشتاق به سر کلاس مانده بود ،عبد الله دومین فرزند خانواده ،کفشهایی را که باچه مصیبتی برایش خریداری شده بود را زیر لباسهای در هم ریخته و طبقه بندی نشده در تنها کمد ایستاده وفلزیشان ، پنهان کرده بود ، او هر لحظه با شور وشوق خاصی به دیدن کفشهایش می رفت و آنها را مرتبا دستمال می کشید ، و پا می کردو راه می رفت ، جهت تمیزی هر چه بیشتر مرتبا به آنها تف می زد وبا آستینش آنها را پاک وبراق می کرد نیم نگاهی هم به شلوارهای پاره شده (پانتو لهایش )میاندخت و تاسف وآهی میکشید،آب دماغش همانند دوتا بادکنک که کم باد و پر باد شوند مرتبا بازی می کرد ،مرتبا با آستینش از ابتدای آرنج تا انتهای مچ دستش را به دماغش می کشید و از خفکی خود را می رهانید.

اواخر تابستان پاوه وفصل رسیدن گردو بود،اواخر شب مادرش برای فردا تمام وسایل را آماده وجلو دروازه چوبی گذاشته بود تا برای تکاندن گردو به باغ بروند، مادر عبدالله  تجربیات سالهای گذشته را داشت واز غصه  رخدادهای فردا ومسائل پیش بینی نشده که بلا استثنا به هنگام تکاندن گردو رخ خواهند داد نگران بود.

عبدا لله در همان اوایل شب زود تر از همه  به خواب رفته بود ،در فضای خالی اتاق گلی که به خوبی ( سواخ داده شده بود ) در جهت حفظ قالیها وگرم نشدن اتاق تا فصل سرد سال ، فرشها را جم کرده بودند گاها پاهای پسر کوچک که ترک خورده وپوست انداخته بودند را به  زمین خالی اتاق کشیده می شدند ، مادرش بدون توجه به وضعیت فیزیکی فرزندش متکایی گل دوزی شده که به اندازه یک گونی در بسته بزرگ بود زیر سرش گذاشته بود، نیمه بدنش به سبب بزرگی متکا در هوا مانده بود ، چیزی به دادن اذان صبح نمانده است ، پدرش مرتب آمد ورفت وبا خود صحبت می کرد ودود ودمی هم با شکم خالی در تنها اتاقشان که نقش وکارکرد اتاق خواب وهال وپذیرایی وآشپز خانه را داشت راه انداخته بود ، جو  وفضای خانه به شدت متشنج بود، پدر سرو صدا ی زیادی راه انداخته بود که دیر است تا به باغ برویم ظهر می شود ،در آن صبحگاهان زود خبر سبد بزرگ یا (لا تایی) را از زنش می گرفت که چی شده وچه به سرش آمده ، هوای سرد صبحگاهی  عبدالله را جم وجور کرده وخود را به متکا چسپانده بود یک چشم خود را بازوبسته می کرد، آرزو داشت هر گز صبح نشود تا به خواب خود ادامه دهد.

در این اثنا پدر با داد وفریاد بی ربط ،همه از جمله فرزند کوچک خانواده را وادار به بلند شدن کرد ومرتب جهت ترساندن او ماجرای جن گرفتنش در سالهای گذشته را برایش تکرار می کرد.

عبدالله از ترس موضوع با لباسهای پاره ، وتن خسته وکوچکش، پا شده بود وبدون اینکه به مستراح برود ویا قواله ای به او بدهند که جلو گرسنگیش را  بگیرد ، یک سبد بزرگ که به آن (دسه داره)  می گفتند را به دستش دادند و به همراه خانواده  در کنار لب جوی پر آب به طرف باغشان راه افتادند.

زلالی آب و انعکاس مهتاب وصدای قورباغه ها در هوای تاریک ، فضای خاصی بر لب جوی حاکم شده بود ،هوا داشت کم کم روشن می شد وگردو تکانها (شنیر ها) که از روستای پایین دستی بودند در باغ قبل از آمدنشان حاضر شده بودند. بگو مگویی برسر حق الزحمه تکاندن گردوها  سکوت صبحگاهی باغ را در هم شکست وقرار شد بر اساس پیشنهاد (یک سوم یا  یره کوت) شنیرها و(چوار کت یا یک چهارم ) پدر، سهم شنیرها  تعیین شود پدر عبدالله حالت مضطربی داشت مرتب عبدالله را صدا می زد واز حرص  ونداشتن پول وجیب خالیش ، پسرش را در ان صبحگاهان بی آلایش، عودل صدا می زد ،هدف پدر، سبک شمردن پسر بود که حواسش جمع باشد ،ماموریت خود را رها نکند ، عودل بیچار ه می بایست در کنار ماشی که بر روی جوب درست شده بود در انجا حاضر باشد واجازه ندهد گردوها ازآب سد شده یا بهتر بگویم ( ماش ) جوب بگذرند در میان انبوهی از گیاهان کنار جوب صدا وخش خش هایی هم می آمد احساس می کرد مار است از ترس پدرش که او را زیاد ضایع نکند مرتب گردوهای  سبز رنگ با پوست وبدون پوست (پاقلیس وکم کول )را به کنار می انداخت.

گردو تکاندن

پدربا نگاهی به گردوها در بالا دست داد می زد قربانت آن چند (لپان ) هم  یادت نره ،دود غلیظی از گوشه باغ به هوا بر خاست  مادر عودل داشت تماته محلی را با روغن حیوانی در پیاز داغ سرخ شده تاب می داد وبوی آنها به مشام پسر کوچولو رسیده بود پسر ماش گردوها را ول کرده ویک لقمه از پیاز داغ را در نان ریخته وفورا به سر ماموریت خود  به سرعت بر گشت .

پدر عودل از این جهت که شنیرها هم  بشنوند تکرار می کرد دیروز قصابی تعطیل بود ودراین روزها تماته سرخ شده خیلی می چسپند ،مادر هم در دل خودش می گفت آره ارواح پدرت بگو جیبهایم خالیست وپول نداشتم  بخرم آنقدر از این نوع خوراک خورده ایم شکل تماته گرفته ایم   ،حجم آب جوب در حال زیاد شدن بود ناگاه ماش گردوها ، شکسته شده   وانبوهی از گردوها را با خود به پایین دستها برد ،پدر با ناشکری ودنبال کردن  پسر وتکرار مکرر ،عودل ،عودل ودادن چند فوش وناسزا که چقدر بی عرضه است  ماش دیگری را فورا درست نمود .رهگذرانی که از راه می گذشتند انبوهی از گردوهای انباشته شده را می دیدند ومی گفتند خرمان برکت ،پدر هم احساس بدی می کرد دوست نداشت کسی محصولشان را ببیند، دوباره مادر عودل صدایش در آمد وخطاب به  شوهرش می گفت خدا زیادشان نکند چرا چند تا گردو به رهگذران ندادی همین است که برکت نمانده وهمه را کرم زده(کرمول ) وتعداشان  روز به روز کمتر می گردد ،سه سال پیش همین گردو سی هزار تا محصول گرفته بود امسال همه شان گردوی بی خاصیت  ،پوچ یا (قرال )هستند   روند کار به همین صورت تا نزدیکیها ی غروب ادامه داشت  ،همگی خسته وکوفته گردوها را درون گونی ریخته  وبا الاغ به خانه حمل نمودند ، عبدالله از خستگی بر روی بار یکی از قاطرها خوابش برده بود وتا نزدیکیهای خانه بیدار نشد ،کف دست همه خانواده سیاه شده بود وپدر مرتبا گوشزد می کرد که دستهایتان را زود پاک کنید مبادا همسایه ها انتظار تعارف گردو را داشته باشند .

کار هر روزشان پاک کردن گردو بود ،یک روز مانده بود به مدرسه همه در تکاپوی خرید لباس ومایحتاج مدرسه بودند عودل آن سال به کلاس سوم می رفت لباس آنچنانی هم نداشت خواهرش می گفت لباسهای پارسال پسرک همگی پاره وبه درد نمی خورند ، بالاخره شلواری فارسی از برادرش که مانده بود را پایش کردند وبه هر نحوی که بود، مداد رنگی های کم وکسر پارسال را آماده و صبح روز بعد  تمام لوازم ضروری را درون یک نایلون وبه قولی ، دلق ، گذاشته و به اتفاق هم سن وسالانش  که لباسهای جمع وجور ویکدستی را پوشیده بودند به طرف مدرسه راه افتدند .

عبدالله به سبب کم وکسری اوضاعش کم کم داشت اعتماد به نفسش را از دست می داد مرتب حرف روی حرف میاورد ومی خواست کسی از شلوارهایش که جند بار از پایین روی هم  تا خورده بودند را نپرسد ومرتب می گفت پانتولهایم خیس بودند امروز این شلوارها را پوشیده ام .

او در میان تعداد بسیار زیاد بچه ها که بیش از صد وپنجاه نفر بودند ، گم شده بود ومرتب در زنگ تفریح خودش را به گوشه دیوار می چسپاند وشکل وشمایل بقیه را نگاه می کرد زنگ اول که به صدا در آمد همه  سر کلاس رفتند ،از شانس بد او همه میز ونیمکتهارا دیگر دانش آموزان پر کرده بودند بالاخره با گریه زیاد ، در میز آخر بصورت چهار نفری جایش دادند وهمانند یک زندانی ،فشرده شده بود ، ناظم مدرسه در زنگ دوم با خیالی آسوده و سر وریش تراشیده وکت و شلوار اتو کشیده ،دراولین روز در  مورد نقش صبحانه کامل وانضباط وسرموعدحاضر شدن ،با زبان فارسی لهجه دار کرماشانی برایشان صحبت می کرد ومرتب کلمه شیر فهم شد را تکرار می کرد ،تکه طنابی را که به عنوان کمربند برایش محکم بسته بودند کمرش را مرتب فشار می داد وحرفهای آقای ناظم همانند نسیمی بود که می گذشت وبه درد او نمی خوردند، زنگ آخر که به سر کلاس رفته بود معلم از همان ابتدا در جهت پر کردن وقت کلاس وبی حوصلگی خودش با این سوال که می خواهید چکاره شوید آن زنگ را به آخر رساند ،هر کسی  شغلی را  به زبان می آورد.

عبدالله هم در جواب ،اجازه آغا من می خواهم (شه نیه ر) بشم  همه به او خندیدند،اجازه آغا ،می خوام، پدرم بهم اعتماد داشته باشه و سبک ، نگام ، نکنه و دوستم داشته باشه ، صدای زنگ مدرسه که شبیه زنگوله  گردن الاغ بود  به صدا در آمد  با دستانش محکم شلوارهایش را گرفته بود  و بالا می کشید ،در حین رفتن به خانه ،چند نفر از قل چماخهای محله بالا که نزدیک خانه  او  بودند ، عبدالله  را همراهی کردند  آنها  همین که دیدند که پسر مظلوم  تنها دانش آموزی است که شلوار فارسی  پوشیده و نا شیانه سرش موج موج  کوتاه شده وبرایش (غلامانی )گذاشته اند (منظور گذاشتن یک مقدار مو در جلو سر) ، تصمیم به اذیت او گرفتند و مرتب با صدای موزون  تکرار می کردند ،شروالی  شروالی ، هی هی شروالی….عودل بیچاره با شنیدن این جملات بسیار رکیک با آخرین سرعت به طرف خانه به حرکت در آمد وصدای یکنواخت شروالی وکف زدن قلچماخها  تا نزدیک خانشان ،مادرش عبد الله را متوجه خود ساخت او خودش رافورا  به معرکه رساند هر آنچه را از دهانش بر آمد بهشان فحش وناسزا گفت وآنها رابا سنگ  فراری داد .

عبدالله بیچاره نفس زنان ،گرسنه ومعذب ومشکلات جانبی شلوارها که هم سایز او نبودند تصمیم گرفت دیگر به مدرسه نرود ، اعصابش به شدت خورد شده بود ، مادرش تا دستش رسید شلوارها آنها را به بالای بام پرت نمود وبر روی لبه بام خاکی یا( پاسار) باد برای همیشه انها را تکان می دادش ( وهمان پانتولهای قدیمی را پینه نموده وپای پسرش نمود ، شب  که فرا رسید مادر دوباره خطاب به شوهر ، عاقبت شر مگه نگفتم بچه داری امکانات می خواهد، فرزندان همسایه را نگاه کن که چقدر مرتب ومنظم هستند ما تا کی باید اینجوری زندگی کنیم  این که نشد زندگی ، در این اثنا عبدالله شروع به گریه وزاری نمود وبا مقایسه دوستانش پدر را قانع نمود که این یک  وضعیت خوبی نیست  ، اشک از چشمان پدر جاری وتصمیم گرفت جهت کارگری وشاید بهبود زندگی به یکی از شرکتهای تهران برود ……… .

11 پاسخ برای “داستان کوتاه عبدالله وبه عبارتی (عودل )/ محمد غریب معاذی نژاد

  • کەمکۆڵ در تاریخ آذر 16, 1394 گفت:

    سڵام و سپاس پەی کاک حەمە غەریوی مامۆساو مەیرەسەیم.
    بە بێ سووک کەردەی کارو ئی بەڕێزەیە، ئەمن پێسە مەزانوون، ئی حەکەیتیچشە پێسە حەکەیتو ئارامشیش ، قسە و باس و ڕەخنەی فرە هۆر مەگێرۆ، پەوکەی بەکورتی مواچوون ئا ڕەخنێ پەی (ئارامش)ی ئاماژەمان دا، سەرو ئی حەکەیتەییچەرە دروسێنێ و ئەگەر کاک حەمەغەریو دڵگران نەوۆ بە لەیەکدای باسەکان ، با هەرپاسە کە فەرماوانشان؛” مەوۆ پەخشێ بانەی تا سەرشانەرە قسەوباس کریۆ”، داڕشتەی باشش بۆ سەرو نویسیاکانش. چوونکەی هەم ج زوانەنە، هەم ج ڕێزوانەنە و هەمیچ ج فۆرم و هەم تۆخمەکانو داستان نویسی فرە دوورێنێ.
    سپاس بەردەوام بە مامۆساو شاری!

  • محمد غریب معاذی نژاد در تاریخ مهر 12, 1393 گفت:

    دوستی می گفت فلانی این چه داستانیست که نوشته اید .من (نقل قول ) یک دفتر داستان دارم صدها داستان نوشته ام ولی اصلا نمی خواهم کسی آنها را ببیند .من هم در جواب گفتم اصلا ادعای داستان نویسی ندارم . داستا نهای من هم ایراد دارند ولی برای بهتر شدن داستانها باید آنها را در معرض دید علاقه مندان قرار داد تا اگر ایرادی از بعد نگارش وقالب داستان در آنها دیده می شود اصلاحاتی در خود بوجود آوریم والا حبس کردن داستان به چه معناییست .بنده اگر در این داستان با ذکر نام خاطر کسی را آزرده کرده ام عذر خواهی می نمایم .بالاخره باید داستان روی محور شخصی خاص بچرخد وبارها نام او تکرار خواهد شد .من مطمئا هستم دوستانی هستند که صد برابر این داستانها سواد ومعلومات بیشتری دارند واز انها خواهش می کنم بیاییم بازار داستان را در این شهر داغ تر نماییم .چرا که با داستان نویسی می شود وارد اعماق تاریخ شد واز فرهنگ واقتصاد و جغرافیای منطقه بیشتر آشنا خواهیم شد .

  • پريسا منفرد در تاریخ مهر 2, 1393 گفت:

    با سلام و احترام
    باتشكر از قلم زيباي آقاي معاذي نژاد…

  • آرام از تهران در تاریخ شهریور 23, 1393 گفت:

    با سلام وادب حضور دبیر دوران دبیرستان جناب آقای معاذی نژاد
    آفرین وآفرین بر شما با این شیوه نگارش

  • بهاره در تاریخ شهریور 22, 1393 گفت:

    با سلام وتشکر از آقای معاذی نژاد عودل امروز با عودل گذشته از زمین تا آسمان فاصله دارد عودل دیروز از نظر مالی با هم کلاسیهایش فرق زیادی نداشت وهمه تقریبا در یک سطح بودند اما عودل امروز با همکلاسیهایش خیلی فرق دارد عودل امروز ماشین زیر پای پدرش نیست پول سرویس ندارد تبلت ندارد گوشی لمسی ندارد عودل امروز پول تو جیبی ندارد لباس وکفش آنچنانی ندارد در یک کلام عودل امروز هیچی ندارد حتی پدرش هم بدهکار است واجاره نشین

  • مریوان لطفی در تاریخ شهریور 22, 1393 گفت:

    با سلام
    واقعا ممنون از استاد فرهیخته اورامانت جناب اقای معاذی نژاد که چه داستان های معناداری را برای نسل امروزی می نویسد. شاید برای نسل امروزی تازه گی داشته باشد و بپرسد معنای یکسری از کلمات کردی و هورامی که در داستان هستش یعنی چه……….
    معنا و مفهوم داستان برای من نوعی که مال این نسل می باشم خیلی تازگی داشت و ممنون از اگاهی و اطلا عات گذشته و به روز اقای معاذی نژاد

  • سمیه در تاریخ شهریور 22, 1393 گفت:

    عودل ها هنوز هستند اما امروز عودل ها محتاج پانتول ومداد نیستند عودل امروز دخترکان این شهرند که حسرت وار ماشینهای مردم را نظاره گرند که هر جمعه پی تفریح میروند وبدروغ میگویند ما هم رفتیم اما توضیح اضافی ندارند که بدهند عودلهای امروز دخترکانی هستند که با حسرت تبلت بچه ی همسایه را نگاه میکنه و هزار حسرت در دلشان باقی میماند عودل ها پسرکان این شهرند که دوچرخه پسر همسایه را میشورد تا او را ترک دوچرخه یک دور سوار کند

  • مهناز در تاریخ شهریور 21, 1393 گفت:

    با تشکر از شما جناب آقای معاذی نژاد،افرادی نظیر عبدالله و خانواده وی هنوز هم در این شهر کم نیستند ،خانواده ای را می شناسم که همین امسال دوتا فرزندشان توسط همسایه بغلی شان کیف و کفش و مانتوی مدرسه اشان تامین شده ،

  • محمد در تاریخ شهریور 21, 1393 گفت:

    داستان جالب بود، یاد دغدغه های دوران کودکی افتادیم، چیزی که به نظرم خیلی جالب اومد، به کار بردن اصطلاح ها و کلمات هورامی در متن بود؛ شاید با این روش بتونیم جلوی فراموشی این لغات رو بگیریم
    دستتان درد نکند.

  • شهروند در تاریخ شهریور 21, 1393 گفت:

    داستان فوق برای این جانب کاملا صدق می کند چرا که خانواده ما 7 نفر بود و تقریبا همه پشت سر هم متولد شده بودیم. در یک اتاق بدون برق زندگی می کردیم ودر حسرت یک چلو خورشت بودیم . واقعا من کیف و کفش و لباس بزرگترهای خودم را می پوشیدم. و کل درامد من و برادرام شارو کردن گردو و ورده واله فروختن در فصل تابستان بود.
    تا زحمت و سختی هر انسانی نکشد به نتیجه نخواهد رسید در غیر اینصورت باد آورده را باد می برد منظورم ارث و میراث است……..
    الحمد لله ما با زحمتی کشیدیم الان 2تا مون دکترا و 3 تا مون کارشناسی ارشد هستیم و همه دارای بهترین پست و جایگاه خوبی می باشیم.
    با تشکر از داستان نویس عزیز و دوست داشتنی خوبمان جناب آقای محمد غریب معاذی نژاد

  • شایان عظیمی در تاریخ شهریور 21, 1393 گفت:

    با سلام خدمت مدیریت محترم سایت سلام پاوه و تشکر فراوان از داستان نویس و فرهنگی فهیم دیارمان جناب آقای معاذی نژاد
    در این دنیای صاحب سبک و پیشرفته و امروزی که ما جوانان در آن زندگی میکنیم شاید کمتر کسی است به فکر گذشته اطرافیان
    خود باشد چرا که نسل امروزی نمی فهمد که گذشتگان ما چه زحمت هایی کشیده اند تا پا به این سن از زندگی گذاشته اند.
    نتیجه ای که از داستان فوق گرفتم این است که نسل امروزی در وهله اول باید به خانواده خود احترام کامل بگذارد و به فکر جوابگویی نباشد. ثانیا تا زحمت نکشی به ثمره و نتیجه نخواهی رسید. ثالثا بذل و بخشش در میان مردم باشد تا خداوند به آن مال برکت بیافزاید.