ی 16 اردیبهشت 1403 ساعت 13:42

گپی با شهری خفته در سرما / حبیب الله مستوفی

گپی با شهری خفته در سرما / حبیب الله مستوفی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : تاریکی شامگاهِ بیست ‌و چهارمین روز زمستان۱۴۰۱ (خ) یک باره در برابر سپیدی برف، بُرج و بارو از کف نهاد و تسلیم قانون زیبای خلقت شد. در نخستین ساعات بامداد بیست و پنجم دی ماه، تنها مکان در دست رس، بامِ خانه بود و بس، در سایهٔ مبارکِ یارِ […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : تاریکی شامگاهِ بیست ‌و چهارمین روز زمستان۱۴۰۱ (خ) یک باره در برابر سپیدی برف، بُرج و بارو از کف نهاد و تسلیم قانون زیبای خلقت شد. در نخستین ساعات بامداد بیست و پنجم دی ماه، تنها مکان در دست رس، بامِ خانه بود و بس، در سایهٔ مبارکِ یارِ همیشه همراه(موبایل)به تماشای شهر شتافتم.

پاوه هنوز در خواب است، این روزها اگرچه به قول«سایه»؛ «زمستان سکوت خویشتن را می گدازم در دلِ پر داغ» اما لمسِ تنِ سردِ شهر خاموشِ سپید پوش، بال های مرغ تیز پرواز اندیشه را به کدام سو که نمی کشاند؟

نخست، بیتی ازشعر«در گذرگاهی چنین باریک» سیاوش کسرایی در ذهن جوانه می زند؛

من در این سرمای یخبندان چه گویم با دلِ سَردَت
من چه گویم ای زمستان، با نگاه قهر پروردَت؟
و با همین مضمون زمزمهٔ پر از سوز و سوگِ سیمین بهبهانی؛
“ای ساقهٔ برف آشنا! امید گُل کردن کجا تا خونِ سبز زندگی یخ بسته در رگ های تو؟

شهر پاسخ گویم نیست و من باز هم خطاب به شهر خاموش و سرما زده، نجوای شفیعی کدکنی را به یاد می آورم؛

چه بگویم که دل افسردگی ات
از میان برخیزد؟
نفسِ گرمِ گوزنِ کوهی،
چه تواند کردن؟
سردی برف شبانگاهان را،
که پَر افشانده به دشت و دامن؟

هیاهوی کلاغ ها ناگهان رشتهٔ گفت و گو را با شهر پاره کرد، احساس می کردم کسی نهیبم می زند که به کجا چنین بادمِ سرد زمستانی ؟! از بهارِ برخاستنِ شهر چرا نمی گویی؟ بیتی از ماموستا بیسارانی را تقدیم ندای درونم کردم و از نردبانی که به بامم رسانده بود پایین آمدم؛

ئیسە ئێمەو دەرد جەفای ڕۆزگار
دەس نە گەردەنیم تا وەخت وەھار