ی 16 اردیبهشت 1403 ساعت 02:34

یک پیچ ماندە بە “سرکوە ” / فیروز فرجی

یک پیچ ماندە بە “سرکوە ” / فیروز فرجی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : بیست و نهم آبان پاییز هزار و چهارصد است. دو سال است آمده ام نروی، روستای نروی! نیامده ام نروی که نروم! آمده ام دو، سه سال آخر خدمتم را بمانم و بروم. اواخر خدمت، دلم گیر داده بود که باید هجیج باشی، زادگاهت! بماند کە نشد! با همه […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : بیست و نهم آبان پاییز هزار و چهارصد است. دو سال است آمده ام نروی، روستای نروی! نیامده ام نروی که نروم! آمده ام دو، سه سال آخر خدمتم را بمانم و بروم. اواخر خدمت، دلم گیر داده بود که باید هجیج باشی، زادگاهت! بماند کە نشد! با همه ی اینها آمده ام نروی. نیامده ام که روزگار بسَر برم و خستگی بدَر، نە! آمده ام همانند روزهای اول، آن روزهای جوانی، خدمت کنم. با انبوهی از موی سپید و کوله باری از تجربه! چکاره ام؟! هم مدیر و معلم، هم مشاور و فرّاش!

چرا آمده ام؟! برای باغبانی گل ها! برای شکفتن حس بیداری! برای نبرد با نادانی! دلخوشیم؟! تنها بچه های باهوش و درسخوان روستا!امسال هم آمده ام تا ثمرە ی سی سال کاشت را برداشت کنم و بروم. با کی آمده ام؟! با تیمی قوی! آقایان: امین پور، امینی، ثابتی، شریفی، شیدایی، مجیدی و محمدی! دبیرانی متخصص، متعهد! هر یک بهتر از دیگری، همه بهتر از خودم! زنگ آخر است. برنامه هفتگی، بە کلاس پایه نهم هدایتم می کند. وارد می شوم. سلام! بچه ها از صندلی ها کنده می شوند. همە با هم، سلام! کاوان، هر دو هیژا و هنگامە در میزهای جداگانه! روژان و گیتا شانه به شانه هم، مانند دو سال قبل. می گویند در دبستان هم، هم! پنجره را باز می کنم. قاصدکی، سریع وارد می شود. بدنبالش بادی سرد بە لای کتاب ها می زند. برگه ها جان می گیرند! سر بر می گردانم، تکالیف ها، همە روی میز!

به دفتر تکالیفشان نگاهی می اندازم. اول گیتا! دست خطش با کتاب مو نمی دهد! زیبا! عجب خوش خط و با سلیقه است این گیتا! حتی تصاویر کتاب را هم در دفتر نقاشی کرده است! مشقش، نقش پاییز! قشنگ! با خودکارهای رنگا و رنگ! عجب مودب است این گیتا! جوان است و آداب پیران دارد. صدایش را به زور می شنیدی! باوقار و آرام! حساس و پرسشگر! دفترش سرمست از بوی نمرە های بیست!

حالا دیگر درسم را داده ام. پرسیده ام. جواب داده اند. پای تخته حل کرده اند. همه درست! معلم ریاضی بهتر از این، دیگر از خدا چه می خواهد؟! ساعت، دوازده و خوردە ای! بچه ها خستە و بیقرار! درخواست استراحت می کنند، آن هم بیرون از کلاس! قبول می کنم. دلم نمیاد دلشان را بشکنم.

بیرون می رویم. دیگر کلاس ها، هم! برای رفتن به خانه زود است. از مقررات آگاهم. سرد و گرم روزگار را چشیده ام. زمستان ها از گردنه سرکوی نروی و گردنه های مخوف زیادی عبور کرده ام. سی سال ده گردی، آدم را پخته می کند. باید بچه ها را نگهدارم، با یک سرگرمی مفید!

کپسول آتش نشانی را برای شارژ دم در گذاشته ام. چە بهتر از این که آتشی روشن کنم و روش اطفاء حریق را آموزش دهم؟! هم فال و هم تماشا! همین کار را کردم. چند نفری خوب کار کردند. یکی از بچه های شوخ، شیلنگ کپسول را به جای آتش، در هوا رها کرد. یک دنیا گرد سفید در هوا! یک دنیا خنده در زمین! گیتا بر شانه های روژان می زد و می خندید. خندە کە چە عرض کنم، شَکرخند! حیاط پر از شادی! نمی دانید آن نیم ساعت چگونه گذشت؟!

دە زیر ابرهای پاییزی! انارستان پایین دست، زردفام! مادران پیشانی بر پنجره، منتظر فرزندانشان و حتما سفره ها آماده! دیر شد. زنگ زدم. همە رفتیم، مدرسه تنها ماند. تا فردا…

گیتا در خانە قبل از ناهار، سویچ ماشین را برمی دارد. دلش هوای دور زدن در جادە دارد. در برگشت، یک پیچ ماندە بە “سرکوە” نگاهش به لب جاده می لغزد و فرمان هم بە دنبال نگاە! پدر و مادر نگران. نگران دیر رسیدن، نرسیدن!

فردایش؟! دوباره همان کلاس! در زدم. وارد شدم. کلاس ساکت و غصه دار! گیتا حسن پور؟! صدایی بر نیامد! نگاهم بە میزش سُر خورد. روی میز، چند شاخه گل، همانند همکلاسی هایش سر خم کرده بودند. روزی تلخ! به درازای سی و دو سال خدمتم!

روزهای بعدش؟! سرد و غمناک! رد چرخ های لب جادە حالم را بە هم می زد. صندلی خالی کلاس آزارم می داد و در کانال شاد، جملە “آخرین بار خیلی وقت پیش دیده شده” ناامیدم می کرد.

حالا که بازنشسته ام، هنوز به گیتا، آن گل سرسبد کلاس، فکر می کنم. خیرە بە تمام مشق های ناتمامش! مانند مسافری به راه و معلمی به انتظار در زدن کلاسی و سلامی! خاطرجمع بودم، چراغی بود بر تاریکی فرداها. راه نیکش را بە همکلاسی هایش گفتە ام.

به مادر، پدر، معلمان، همکلاسی ها و به خودم تسلیت عرض می کنم. روحش شا۷د! یادش بخیر!