ش 15 اردیبهشت 1403 ساعت 10:47

داستان کوتاهی از دهه شصت پاوه “چکمه های رنگی” / شهلا صادقی

داستان کوتاهی از دهه شصت پاوه “چکمه های رنگی” / شهلا صادقی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه: چله زمستان بود ، برف تا بالای زانو میرسید ،اون شب راهرگز فراموش نمی کنم درست تا خود صبح دو سه باری مادر بالا پشت بام را با برف روب(ۆەر وه رۆ) پاک کرد. من و خواهر کوچیکم تازه چکمه ی رنگی خریده بودیم و چکمه ها یمان راگوشه ی […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه: چله زمستان بود ، برف تا بالای زانو میرسید ،اون شب راهرگز فراموش نمی کنم درست تا خود صبح دو سه باری مادر بالا پشت بام را با برف روب(ۆەر وه رۆ) پاک کرد.

من و خواهر کوچیکم تازه چکمه ی رنگی خریده بودیم و چکمه ها یمان راگوشه ی پایین ایوان گذاشته بودم و هر چند دقیقه یکبار میرفتیم یه دستمال می کشیدم و روی پادری بافتنی که مامان باقته بود می گذاشتم، انگار دنیا مال من بود که فردا با چکمه تازه آبی رنگم برم مدرسه ، آبجی بزرگه که دور انگشتش نایلون بسته بود داشت با دهان تکه های پلاستیک را پاره میکرد تا توی شکاف های در فرو کند ،تا شاید این طوری جلوی سوز سرمایی را که از بین درزهای در داخل اتاق میوزید را بگیرد ،سقف چکه میکرد و قطره قطره آب از آن بالا می افتاد روی دستمال توی سینی و تشت و قابلمه های که در گوشه های مختلف ایوان و اتاق ها که گذاشته بودیم.

بام ما خاکی بود در زمستان دردسرساز بود مادر با دستانی یخ زده و سر و صورتی سوز خورده وارد ایوان شد و خودش را کنار بخاری نفتی رساند و دستان سردش را بر هم میفشرد و روی بخاری میگرفت من و خواهر کوچکم زیر لحاف جاجیم کنار بخاری دراز کشیده بودیم و تعداد قطره ها ی آب را که با ریتم منظمی که از سقف می باریدند را می شماردیم.

داداش بزرگه که خسته و کوفته بود از آوردن گالن های نفت در سرما دیگه داشت .کم کم کلافه می شد .سرش را دوباره زیر لحاف فرو کرد و گفت :تف …تف …سقف نداریم که …الهی خراب می شد روی سرمون توی خواب ….راحت می شدیم از این زندگی ….بعد دوباره سرش رو زیر لحاف برد.

مادر که به سرفه می افتد .دستش به پتوی روی خواهرم بود تا پاهایش را بپوشاند ، سینی را که حالا خیس آب شده بود .توی ظرف شویی آشپزخانه ریخت داداش کوچکه که تا آن موقع ساکت زیر پتو زل زده بود به سقف ، آرام از زیر پتو بیرون خزید…و با تلاش چیزی را از آن زیر بیرون آورد.

کتاب فارسی اش بود .نگاهی انداخت به کتاب و سقف چوبی خونه که انگار با آسمان قرار بسته بودند هر دو تا صبح نگذارند خواب به چشمان مادر بیاید. اینبار داداش بزرگه با جدید بلند شد و چکمه های سیاهی را به پا کرد، و با جسه کوچکش مثل مرد گفت مامان من میروم بالا پشت بام تو دیگه بشین استراحت کن با تلاش زیادی خودش را از پله های بلند راه پشت بام بالا کشید ..و به میان برف ها دوید. جسه اش هنوز کوچک بود اما غیرتش اندازه یک مرد، او ١۴سال بیشتر نداشت اما مثل یک مرد می خواست در خانه سایه اش حفظ شود.

پارو را به سختی داخل برف ها فرو می کرد و زور میزد با عجله برف ها و پارو را می برد تا لب پشت بام میریخت وسط کوچه ،و دوباره این کار را تکرار می کرد و ما صدای رفت و آمدش را زیر سقف چوبی حس می کردیم .. اون شب مادر دو بار دیگه روی پشت بام رفت و برف ها را با برف روب از پشت بام پارو کرد…تا صبح برف سنگینی باریده بود شاید ۵٠ سانتی می شد، تازه چشم هایم گرم خواب شده بود که یک دفعه با صدای خواهرم از جا پریدم :پاشو برو مدرسه ساعت ٧شده دیر وقته.

یادش بخیر اون موقع مثل الان نبود که آسمان تقی به توقی بخوره مدارس تعطیل بشه تازه هم چند روز بعد از برف هم بخاطر یخبندان تعطیل باشه، زمان ما برف سنگین می‌بارید ولی ما مدرسه می‌رفتیم. نمیدونم اون موقع برف زیاد می‌بارید یا اینکه قدهای ما کوچک بود که توی برف فرو می‌رفتیم، با اینکه چکمه بلند هم می‌پوشیدیم ولی بازهم برف از بالای چکمه تو می‌رفت و پاها‌مون یخ میزد، یادمه اون روز برفی که بعد از چلاف و چلوف زدن تو برف، من که با شال‌گردن سرو صورتم رو باند پیچی کرده بودم و کیف و چتر بدست عازم مدرسه شدم .در بعضی از کوچه ها ارتفاع برف پارو شده ی بالا پشت بام ها که تو کوچه ریخته بود از قد من بلند تر بود.

گاهی اوقات باد چتر رو با خودش می‌برد و یا توی دست برعکس می‌شد و می‌شکست. چند جای محکم بر زمین زدم بالاخره لرزان و خسته و با هر بدبختی که شد به مدرسه رسیدم بچه‌ها از سرما دور بخاری جمع شده بودن منم که انگشتان دستم انگار یخ زده روبه بخاری رفتم و چکمه های آبی ام رو از پا در آوردم، و جوارب های خیس پایم را در آوردم و به بخاری چسپاندم و تازه می خواست یخ انگشتانم باز بشه خانم معلم وارد کلاس شد و از وضعیت کیف و چکمه های خیس دور و بر بخاری اعتراض کرد.

من تو راه دو سه باری با خواهر م افتاده بودم و کیف و سرتا پایم خیس آب شده بود و کف دست چپم هم زخم شده بود به دوستانم التماس کردم در کنار بخاری بمانم درست یادمه کیف را که باز کردم کتاب درسی ام از یه گوشه کیف خیس شده بودند و وقتی کتاب را باز می کردم چند برگه خیس شده آن در زمان ورق زدن لابلای انگشتانم جا ماند و خواستم آنها را خشک کنم تا مادر در خانه با کمک نخ و سوزن برگه ها را دوباره به کتابم وصل کند ، برگه های خیس را گذاشتم روی بخاری و بی توجه به شعله زیاد بخاری کاغذها آتش گرفتند و معلم تا قدرت داشت به صورتم سیلی محکمی زد و بر سرم فریاد کشید ، کاغذها فورا خاکستر شدن ، خیر سرم می خواستم خشک شوند ، من که از بچگی پدرم رو از دست داده بودم و قسم بزرگم به جون بابام بود با صدای بلند فریاد زنان گفتم که به خاک بابام من عمدی این کار رو نکردم اما فایده نداشت و معلم تو اون وضعیت بسیار عصبانی بود و اصرار داشت از کلاس بروم بیرون ، هر دو چکمه ام خیس آب بودند و جوراب هایم خیس بود و جرات نه گفتن را هم نداشتم اما ناچار با بدبختی چکمه ها رو تا نیمه پوشیدم و به همراه مبصر کلاس راهی دفتر شدم .

مدیر که از دور وضعیتم را دید گفت چی شده شهلا ؟چرا گریه می کنی ؟!

مدیر :دفتر مشقت را نیاوردی؟ تکلیف ننوشتی ؟؟؟منم که از دیشب که خواب راحتی نداشتم صبح با هزار و یک بدبختی به مدرسه رسیده بودم و برخورد معلم و همه و همه زدم زیر گریه و زود شروع کردم به تعریف ماجرا حتی از سر خوردنهای تو راه مدرسه هم برای مدیر گفتم تا آتش گرفتن برگه های کتاب علوم ، خانم مدیر برخلاف همیشه که تند خو بود،با همه ی دانش آموزان ، لبخندی زد و گفت: هفت خوان رستم را طی کردی !؟تا اومدی مدرسه ! بدو بر و سر کلاست که از درس جا نمانی
سر کلاس برگشتم و معلم با چشم غوره نگاهی انداخت به من و گفت ببینم اون آستینت چی شده پر گله ؟گفتم که در راه زمین خوردم و کنار بخاری روی نیمکت نشستم و به درس گوش دادم .

اون روزها بچه ها تو کلاس اکثرا سرماخورده بودن و سرفه می‌کردن و دماغها هم همیشه آویزان بود و نمیدونم چرا خشک نمیشد هرکاری میکردی بازهم پایین میومد، کلینکس هم که نبود مجبور بودیم با دستمال پارچه ای پاک کنیم یا با آستین لباسمون ، امابا اون حال زار مدرسه میرفتیم. بدتر از همه وقتی بود که برف بند میومد، از یه طرف یخبندان می‌شد و زمین یخ می‌زد و مثل سرسره میشد و باید با احتیاط راه می‌رفتیم که یه‌ بار کله پا نشیم و از طرف دیگه چکه آبگیر بالا پشت بام ها شروع می‌شد، قندیل‌های یخ بسته آب می‌شدن و ممکن بود بی‌هوا روی سرمون بیفتن. برف کوچه‌ها خیلی دیر آب می‌شد فقط یه راه برای رفت و آمد باز می‌کردن که دو طرفش مثل کوه برف بود.

تو راه برگشت به خانه ، ده تومانی که برای خرج مدرسه با خودم برده بودم رو از جیبم در آوردم و تو صف باقالی فروشی (دره باسام) که مرد خیلی مهربانی بود ایستادم. خدا رحمت کنه عمو یدالله رو همیشه تو قیف کاغذی با قالی و شلغم زیادی برای من میریخت و با زبان شیرین و صورت مهربان باقالی رو دستم می داد.

من هم خوشحال با خواهرم و دوستم دوباره راه افتادیم و روبه به سراب هولی رفتیم فاصله خونه ی ما تا مدرسه نیم ساعتی می شد و همیشه تو راه مدرسه با خواهرم و زهره دوستم کلی داستان تعریف می کردیم اون روز ظهر که از مدرسه بر می‌گشتیم پاهامون بر اثر سرما کند شده بود و من به سختی ۶۵ پله ی راه خونه رو بالا رفتم از دور که رسیدم داخل خانه بعد از سلام کردن برای گرم کردن پاهام اونا رو به علا‌الدین چسپوندم ناگهان جیزو ویز بلند شد و پا و جوراب با هم سوختند،با همون پای سوخته بلند شدم و رفتم کنار سفره مادر آش محلی و خوشمزه ی (گرمڵەێن )آش گندم پخته بود و من یک دل سیر غذا خوردم و چند دقیقه بعد دختر همسایه پشت پنجره با صدای بلند صدا زد و گفت که بیا با هم تو کوچه برف بازی کنیم.منم با صدای بلند پر از هیجان گفتم که نهار را خوردم میام بیرون با عجله از جام بلند شدم و کاپشنم را پوشیدم و شال و روسری ام را سرم کردم و هراسان و روبه مادر کردم و گفتم چکمه های من نیست و مادر لبخندی زد و گفت از مدرسه که آمدی خیس آب بود آنها را گذاشته ام کنار بخاری تا خشک شوند از خوشحالی فریادی زدم و گفتم ؛ای جان با خیال راحت میروم برف بازی!

به سر کوچه که رسیدم انگار از قافله عقبم کوچک و بزرگ و همه ی بچه های محله و داداش بزرگم و دوستانش همه مشغول ساختن یک ادم برفی بزرگ بودن ، خیلی خیلی بزرگ ، یکی از پسر های بزرگ محله هم اومده بود کاک صفا که قدش از همه بلند تر بود قسمت بالای آدم برفی(ۆیوڵە ۆەر ۆێنە ی )را می ساخت با کمک برف روب برف روی آدم برفی میریخت تا ارتفاعش را تا دو برابر بالا ببرد.

چقدر هیجان زده بودیم از به پایان رسیدن اون آدم برفی همه ی بچه های هم سن و سال من که فقط از دور با صدای بلند پچ پیچ می کردنداون روز تو کوچه مشغول برف بازی(گونە ڵانی )بودند.

نمی دانم اون موقع ها فروانی بود یا ما همه چیز را بزرگ و زیاد می دیدیم فراوانی آب، برف، باران، و حتی دوستی و مهربانی، صفا و صمیمیت همسایه ها ، ای کاش اون وقت ها دور بین در دسترس می بود و عکسی از اون آدم برف به یادگار گرفته می شد.

بعد از ساعت ها برف بازی هنوز آدم برفی به اون بزرگی نتوانستیم درست کنیم،خوب یادمه وقتی بعد از ساعت ها بازی از شدت سرما برگشتم خانه اولین کاری که کردم چکمه های پلاستیکی ام را برداشتم و گذاشتم پشت بخاری که مادرم اذیت نشود برای فردا خشک کند. متاسفانه دیر متوجه شدم که ساق یکی از چکمه هایم سوخته بوی بد پلاستیک که تو هوای خانه پیچده بود من رو وادار کرد بروم و به پشت بخاری سر بزنم و با صحنه دلخراشی برخورد کردم که اونم چیزی نبود جز خراب شدن چکمه های آبی من !!!

که خیلی خیلی به این کفش ها علاقه داشتم و فقط دو روز از خرید آنها گذشته بود ، یه دل سیر گریه کردم اما مادرم با مهربانی و هنرمندانه دو ساق چکمه را با قیچی برش زد و هر دو یک اندازه شدن و با پارچه ی سفیدی دور چکمه را با نخ و سوزن دوخت باور می کنید سالها بعد این مدل چکمه ها مد شد.

اگه یادتون باشه لباس‌هایمان که خیس بود تو زمستانها روی بخاری یاعلاالدین می‌ذاشتیم تا خشک بشه و بعد یادمون می‌رفت برداریم و با به مشام رسیدن بوی سوختگی لباس ها یادمون میومد ای دل غافل و اکثرا رنگ لباس بعداز سوختن به رنگ شیرکاکائو امروزی میشد. ما بچه های دهه ی شصت کل بازی و برف بازی و سرسره بازی و کتک خوری از معلم و …… همه و همه را تجربه کرده ایم و حتی یکبار هم نشد از تعطیلی یک روز مدرسه سورپرایز بشیم و تو زمان جنگ و سختی هیچ کسی ما رو بعنوان یه دانش آموز آسیب دیده و حتی یتیم هم درک نمی کردند، اون زمان از بچه ها انتظار بیشتری داشتند، و این باعث می شد ما قناعت پیشه کنیم و همه کارهایمان با حساب و کتاب پیش برود و اما کودکی ما هر چه که بود با بهترین استفاده از زمان و بازی های محلی و سالم گذاشت.

8 پاسخ برای “داستان کوتاهی از دهه شصت پاوه “چکمه های رنگی” / شهلا صادقی

  • خدا در تاریخ دی 19, 1402 گفت:

    من متولد ۱۳۶۵ خیلی دلم گرفت خیلی گریه کردم واسه اون روزایی که اینقدر برف وبارون میومد که می‌گفتیم وای خدا بسه دیگه …الان حسرت برف وبارون موند تو دلمون بیچاره بچه هامون

  • لطفی در تاریخ شهریور 5, 1402 گفت:

    من هم در دهه شصت در ژاندارمری پاوه دو سال سربازی را گذراندم. مردمی آرام و سخت کوش. در بمبارانها و گلوله بارانهای توپخانه عراق مردم زیادی کشته شدند . یکی از افتخارات مردم منطقه این بود که حتی یک جنگزده هم نداشتند روستاهای مرزی هم مردم تخلیه نکرده بودند. از عکسهای جدید و شنیدهایم متوجه شدم پاوه دیگر زیبایی سابق را ندارد و خبری از محلات پلکانی نیست! اجازه ندهید شهر بافت سنتی خود را از دست بدهد.

  • سام در تاریخ بهمن 12, 1400 گفت:

    بسیار زیبا.
    من در دهه شصت از اوائل ۱۳۶۵ تا اوائل ۱۳۶۷ در شهر پاوه و منطقه نکسود و نودشه سرباز وظیفه بودم. بیاد دارم آنقدر برف میبارید و هوا سرد بود که هر هفته چند سرباز سر پست نگهبانی یخ زدند. زیبائی های منطقه پاوه و ارامانات در زمان جنگ به چشم نمیآمد ! ساختمانهای کاملا یکدست طبقاتی با خیابانهای پلکانی برای من که از تهران رفته بودم خیلی عجیب بود ! شنیدم که زمستانهای پاوه مثل سابق نیست! سال گذشته برای انجام کار اداری از تهران به پاوه رفتم. وقتی به شهر رسیدم و از یک بلندی شهر را دیدم باورم نمیشد! خبری از آن خانه های یکدست نبود و همه جا آپارتمان سازی شده بود ! شهر زیبای پاوه تبدیل به یک شهر با ساختمانهای چهار طبقه که بی حساب کتاب ساخته بودند شده. مردم میگفتند دلالان از شهرهای دیگر میآیند و خانه های قدیمی را میخرند و آپارتمان میسازند ! ولی نوسود و نودشه هنوز سبک سنتی خود را حفظ کرده . خیلی دلم گرفت و خاطراتم را جا گذاشتم و برگشتم.

  • امید در تاریخ بهمن 4, 1400 گفت:

    چقدر زیبا و بااحساس بیان فرمودید واقعا رفتم به اون دوران طلایی و تکرار نشدنی و آقای (ناشناس) چقدر زیبا تفسیر نمودند . واقعا عصری تکرار نشدنی . دستمریزاد .

  • زهره در تاریخ بهمن 3, 1400 گفت:

    واقعا عالی بود با لحظه لحظه این داستان گریه کردم و از اون دوران خیلی خاطره دارم اون موقع ها همه مثل هم بودند و برای کوچک ترین لباس یاکفش نو ماهها لذت میبردیم و به نحو احسن استفاده میکردیم دستمریزاد خانم صادقی👏👏

  • ناشناس در تاریخ بهمن 2, 1400 گفت:

    یادش بخیر
    خوابی بود دیدیم دیگه تکرار نمیشه
    دهه ۶۰ یه زمان و دهه بخصوص و تکرار نشدنی نه برای ما ایرانیان بلکه سراسر جهان بود این رو از فیلم و کارتون و نوشته های مقالات و مطبوعات ان موقع جهان میتوان بخوبی دید و درواقع دهه شصتی ها یک دوران کاملا منحصر بفرد از نظر اقلیمی و اب و هوایی و امکانات ویژه را تجربه کردند که این مهم نیاز به کنکاش و کالبدشکافی بیشتر دارد برای نمونه برف و گرمای بخاری نفتی و چوبی ان دوران یه جورایی دیگه قابل تکرار نیست حتی اگه امروزه باز از بخاری نفتی استفاده کنیم محاله ان حس و هوا تکرار شود و این یعنی مصداق ایه شریفه:
    والعصر……. قسم به عصر و زمانه و…..

    سپاس از متن زیبای خانم صادقی که حال و هوای ان دوران را برایمان زنده و تداعی کرد دست مریزاد

  • نیکا در تاریخ بهمن 2, 1400 گفت:

    سلام ،آفرین به این قلم واقعامن روبردبه اون دوران وباعث شدبه یادگذشته چشم هام خیس بشن

  • مسعود وطن دوست در تاریخ بهمن 1, 1400 گفت:

    عالی وبی نظیر بود دستتون دردنکنه