ش 15 اردیبهشت 1403 ساعت 05:22

تنها یادگاری پدر…/نیایش احمدی

تنها یادگاری پدر…/نیایش احمدی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه:عزیزِ پدر خوابیده…خواب پدر را می بیند که دوباره باز گشته و هدیه ای دیگر برایش آورده است…ودوباره حالِ خوش روزگار را با خودش به ارمغان آورده…از خواب بلند می شود و فکر میکند که چه خواب زیبایی دیده است.به امید بازگشتن پدر نشسته که روزی خوابش را برایش بازگو کند…یک […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه:عزیزِ پدر خوابیده…خواب پدر را می بیند که دوباره باز گشته و هدیه ای دیگر برایش آورده است…ودوباره حالِ خوش روزگار را با خودش به ارمغان آورده…از خواب بلند می شود و فکر میکند که چه خواب زیبایی دیده است.به امید بازگشتن پدر نشسته که روزی خوابش را برایش بازگو کند…یک ساعت گذشت ولی خبری از پدر نبود،دوساعت گذشت بازهم نبود..سه ساعت گذشت و…با خودش گفت:انگار این بد قولی ها در کار پدر نبود ولی حتما می آید این را مطمئنم…!با ملوسک زیبایش که پدر آن را برایش گرفته بود خودرا سرگرم میکند…

 

افسوس که نمی داند پدرش در کوهستان به خواب رفته،نمی داند که نمی تواند خوابش را با آن ذوق های دخترانه برای پدر بازگو کند،پدر دیگر نمی آید،دیگر نمی تواند دخترکش را ببوسد و هزاران و هزاران نمی تواند دیگر…شب میشود از همان شب هایی که طاقت را به سر می آورند، درد دوری پدر برایش قابل تحمل نبود و برای فارغ شدن از غمش و به امید فردای دیدن پدرش خودرا به خواب زد…

 

انگار خواب امشبش مانند خواب های دیگر شب هایش نبود…شاید چون پدر دست های چین و چروک خورده اش را بر سرش نکشیده بود یا شاید با بوسه ای به دیار آرزو هایش روانه اش نکرده بود ویا شاید اصلا باید بود و برایش لالایی میخواند با همان صدای ملکوتی اش که میگفت:روله لای لای کورپه جوانه که م لای لای…ولی نه! او دیگر پدر را حس نمی کند،بوی عشق همیشه زنده اش به مشامش نمی رسد و با اندوه از خواب بلند می شود…

 

نفسی عمیق میکشد…آه میخواهد بیرون برود اما با چشمان پر از اشک مادرش رو به رو میشود…مادر تا دخترکش را می بیند بغضش می ترکد و با خود میگوید :داخی دله که م بو خوم ئازیزه که م،به لام تو بو؟ آخر دلی توو غه می نه بونی باوک؟دخترک به خواب دیشبش فکر می کند،حس عجیب و ترسناکی دارد، انگار که به داستان هایی که در خوابش دیده بود نزدیکتر می شود.

 

ملوسکش را بر می دارد و به سراغ مادرش می رود.از مادرش می پرسد:دایکه جوانه که م لَه به رچی ده گریت؟باوکم هیشتا نه هاتوه ؟ولی مادر از گفتن کلامی عاجز بود…پس از چند لحظه سکوت دخترک دوباره سوالش را تکرار کرد…مادر دیگر نمی توانست جوابش را ندهد او تا به حال دخترکش را بی جواب نگذاشته بود… با بغض گفت:روله جوانه که م.باوکت خه وتوَه خوزگایا هه ل بسایه ته وه،باوکت چو نانت بو بینی،باوکت چو ملوسککی ترت بو بینی،آخ که نه یتوانی…باوکت لَه سه ر که شه کانو هاواری هه ل به ست:کچه جوانه کم بمبوره،بمبوره که به په له وه به جیت دیلم،آخ که زور زوو توم به جی هیلاوه،من عاشقت بوم روله ئازیزه کم توخوا بمبوره…

 

دخترک تا این را شنید با ملوسکی که در دست داشت به بیرون رفت…می دوید و با صدایی دردناک گریه میکرد نمی دانست باید پدرش را کجا پیدا کند؟صدا می زد:باوکی هه ژارم له کوینه خه وتی؟له کوه نه وه؟منیچ تمامه بیم بو لات…ولی افسوس که پدرش دیگر شنوای حرف هایش نیست.دخترک نزدیک کوهستان می شود و روی تپه ای سفید پوش از برف می نشیند با گریه ملوسکش را زیر برف ها دفن می کند و زار می زند:

 

باوکی ئازیزم جیم مه هیله توخوا
ئه گه ر تو بروی منیچ دیم له گه ل تا
توخوا راوه سته جاری زور زوه
بیله با که میک پیر بویت ئه و کاته داخم آسان تره
باوکه جوانه که م نوری دله که م
گه ر نه رویت هیچم ناویت گر برویت دونیام بوچی دویت
مه رو توخوا بابه مه رو به خوا بی تو من ته نیام
له کزه ی زوسانو گه رمای هاوین
من ته نیا له گه ل تو ده وامم هه یه
توخوا باوکه نازارکه م بم به خشه بم به خشه
خوزگایا بمتوانایا برسیم نه وایا
خوزگایا بمتوانایا پاره م نه وایا
باوکی ئازیزم من ئیستا تنیا توم ده بیت فقط
ته نیا یادگاریه کم لیت هه یه وا هینام بو لای خوت
سویند ده خوم هه ر روژ بیم بو لاتان
باوکی هه ژارم
مه لوسه کی بی گیانم

آن طفل شاد و خرم یتیم شد او قربانی یک فاجعه شد!فاجعه ای که هر روز در آن صدها نفر با مرگ دست و پنجه نرم می کنند و صد طفل دگر چون دخترک چشم به راه پدران و برادرانشان هستند چون اگر آنها با مرگ قدم بر ندارند مرگ خود به سراغشان می رود تنها به جرم اینکه آنها «کُرد»اند…کولبر