د 28 خرداد 1403 ساعت 12:33

نامش اسما بود…/سهیلا عبدی پور

نامش اسما بود…/سهیلا عبدی پور

نامش اسما بود …پرمسما ترین اسمی که می شناختم . سرد و گرم روزگار را دیده و چشیده بود.از خانواده ای آرام و کم بضاعت، در نقطه صفر مرزی «زاوه ر » دیده به جهان گشود.

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : نامش اسما بود …پرمسما ترین اسمی که می شناختم. سرد و گرم روزگار را دیده و چشیده بود.از خانواده ای آرام و کم بضاعت، در نقطه صفر مرزی «زاوه ر » دیده به جهان گشود.

 

 

به رسم سنت دیرینه روستا دختران را در سن کم شوهر می دادند ،اسما هم ازین قاعده روستا مستثنی نبود .دو خواهر و دوبرادر بودند پدرشان مقید به قرآن و آداب و سنت رسول الله بود.

 

 

 

اسما،ٔ در سن نوجوانی پا به خانواده شوهر گذاشت و فرسنگ ها از خانواده پدریش دور شد در نوسود (تشار )با خانواده ای اهل دین ازدواج کرد.

 

 

 

 

تراژدی ترین داستان زندگی یک زن

 

 

 

 

یک اسطوره تاریخ، ویک الگوی تمام عیار که داستان زندگیش هیچگاه نوشته نشد.همیشه وقتی از نوسود به پاوه می آمد سری به خانه برادرش می زد تنها همین برادر و یک خواهر برایش مانده بود. چه حس خوبی داشتیم وقتی به خانه ما می آمد حس برکت و مهربانی .داستانهای زندگی اش را آرام و با طمانینه بازگو می کردولابلای تعریف خاطره های تلخش جعبه تنباکویش را در می آورد ، سیگارش را لوله میکرد و دود می کرد .سیگارش بوی غربت غم هایش را می داد.

 

 

 

 

آرام روایت میکرد و همزمان آه درونش را با دود سیگار بیرون می داد ،چشمهای آبی اش پراز اشک می شد و نمی‌توانست ادامه داستان را روایت کند ،با اینکه بارها این داستان تلخ را از زبان بقیه فامیل شنیده بودم، ولی هربار که خودش می خواست تعریف کند سوز عجیبی در صدای آرامش می پیچد و نمی توانست آن را ادامه دهد.

 

 

 

 

اینک داستان شهید شدن فرزندانش را من روایت می کنم به نیابت از روح بزرگوار عمه زجر دیده ام …

 

 

 

دهه شصت ،بحبوبه بمباران ،نوسود نقطه صفر مرزی :هرروز کار باغ ، رسیدگی به گاوها ، دوشیدن شیر گاوها، پخت و پز برای بچه های قدونیم قد ،بهترین فراغت او بود.

 

 

 

فضای دور وبر خانه پراز طراوت گل و باغچه بود.اما تشویش و استرس بمباران هوایی رژیم بعثی عراق کام همه مردمان آن منطقه را تلخ کرده بود.

 

 

 

یک روزدل شوره ای تمام وجودش را گرفته بود کارهای باغ را تمام کرد به گاوها علف و یونجه داد ،دوغ و ماست درست کرد.و شروع کرد به آشپزی کردن ، شیربرنج درست کرد برای دوقلوهای پسرش که در مدرسه بودند.

 

 

 

صدای توپ و خمپاره کل آبادی را گرفته بود. صدای مهیبی که رعشه بر تن آدمی میلرزاند.مادر لابلای این خستگی ها چشم براه بازگشت جگرگوشه هایش بود.

 

 

 

شیربرنج حاضر شد بچه ها ظهر از مدرسه برگشتند.

 

 

مادر را صدا زدند :
-مادر جان گرسنه ایم غذا چی داریم ؟!
-جان مادر شیربرنج داریم
دست و صورتتون رو بشورید غذا حاضره .

 

 

بچه ها برای شستن دست و صورت به لب حوضچه وسط باغ میرن دریک چشم بهم زدن صدای مهیب توپ جنگی کل آبادی را فرا می گیرد.یک سونامی وحشت ،صدای انفجار ،صدای مرگ کل محوطه باغچه را گرفت. مادر هراسان فریاد کنان، میان دود بچه هایش را گم می کند آنها را صدا می زند: جان مادر ،جان مادر کجایید ؟صدایی نمی آید ،تاریکی دود کمرنگ می شود.

 

 

 

خدای من چه لحظه شومی !کاش هیچ مادری لحظه دردناک مرگ فرزندش را نبیند.مادر بر سرو وروی خود می زد پیکر تکه تکه فرزندانش را جلو چشمان خود می بیند آنها را هراسان و فریاد کنان جمع می کند.

 

 

هرتکه گوشه ای افتاده، با بهت آنها را درمیان پیراهن خود جمع می کند و پیراهن کردی اش را لابلای دندان هایش محکم می بندد که پیکرجدا شده فرزندانش نیفتد پیراهن از فرط سنگینی چندبار می افتد و مادر با دندانهایش محکم تر پیراهن را فشار می دهد ناگهان دندان های جلویش از فرط زور می افتند و مادر حس نمی کند.

 

 

آخ چه لحظه دردناکی …« و مادر که مادرست» تکه تکه وجودش کنده شده دیگر رمقی برایش نمی ماند ،تا مردم به یاریش می آیند و پیکر گرم جدا شده فرزندانش را در دل سرد خاک قرار می دهند تا بلکه دل مادر کمی آرمیده شود ،اما تا سالیان سال دلش شرحه شرحه است و بی قرار.

 

 

 

بعد از دوسه ماه پدر فرزندان (درویش رشید ،مردی باتقوا و دیندار ) که در سوگ فرزندان می سوزد نیز قربانی همان فاجعه بزرگ جنگ شده ،شهید می شود .بازهم اسما سوگوار می شود. در همان سالهای جنگ بعداز دوسال بازهم فرزند ارشدش،محمد مراد رسولی دراثر اصابت توپ جنگی قربانی جنگ شده و چهارمین شهید خانواده می شود.

 

 

بعد از شانزده روزکه مادر سوگوار فرزندان و همسر بوده اینبار برادرش ،عبد المناف عبدی پور در مسیر ژالانه با ماشین از روی مین عبور کرده شهید می شود،پنجمین شهید اسما….

 

 

« ایّهاالحزنْ
الم تَوْلمک رکبتاک من الجثو فوق صدورنا؟…
ای اندوه
آیا زانوانت از زانو زدن بر سینه هایمان
به درد نیامد؟!…»

 

و اما زخم ناسور این جنگ دامان مادر ،همسر و خواهری را گرفت ازجنس اسما ،اسمای دردورنج ، تا آخر عمر آه درونش انزوای بیرونش را پر می کرد.
و چه خسته سر به بالین مرگ گذاشتی « اسوه صبر ،اسمای درد »…

یک پاسخ برای “نامش اسما بود…/سهیلا عبدی پور

  • ناشناس در تاریخ خرداد 7, 1403 گفت:

    بر این درد ورنج جز سکوت چیزی نمیشه گفت.الله اکبر🥹