ج 10 فروردین 1403 ساعت 12:43

داستان یک فرشته… / ادیب حسینی

داستان یک فرشته… / ادیب حسینی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : صدایی شنیدم و خود را لمیده زیر پتو دیدم و روحم از جسمم جدا شده بود صدا از سمت حیاط بود و صدای تیک تاک ساعت توجه ام را جلب کرد و از سرسرا به طرف راهروی باریک که به حیاط منتهی میشد گذشتم. فرشته ای را دیدم که زیر […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : صدایی شنیدم و خود را لمیده زیر پتو دیدم و روحم از جسمم جدا شده بود صدا از سمت حیاط بود و صدای تیک تاک ساعت توجه ام را جلب کرد و از سرسرا به طرف راهروی باریک که به حیاط منتهی میشد گذشتم. فرشته ای را دیدم که زیر نور ماه و رقص ستارگان وضو میگرفت. بی آنکه مرا ببیند از کنارم گذشت و گوشه اتاقی سجاده ای پهن کرد و گویی بر تکه ای از بهشت قدم گذاشته است.ادیب حسینی

کلماتی که بر زبان می آورد آرامش خاصی به من میداد.، بی آنکه معنی آنها را بدانم. در آن هنگام چشمان زیبایش که به سان تیله های من بود زیباتر می درخشد. سر آخر دستانش را رو به آسمان کرد و با تغییر کلمات شنیدم که میگفت: خداوندا همسر و فرزندانم را در پناه خود محفوظ بدار…. پروردگارا سلامتی را بر ما عطا بفرما. و خداوندا به حال فقیران و مستضعفان رحمی عطا کن و چمنی که از جنس بهشت بود را تا کرد و بالای طاقچه ای گذاشت که قرآنی آنجا بود.

به حیاط خانه برگشت و سطل سفیدی که به اندازه ی سه وجب بلند و دور دهانه اش قرمز بود به همراه نایلنی که از خش خشش معلوم بود نان خشکی در آن است را برداشت و به کوچه رفت. با عجله خودم را به او رساندم و هیچ نمیخواستم از او جا بمانم. از بوی خاک کوچه معلوم بود نم نمکی باران باریده پا به پایش میرفتم و گویی میدانست کسی با او است چون قدم هایش کوتاه ولی محکم بود. به سر کوچه که رسیدیم به طرف تپه ای کوچک که چند طویله آنجا بود و آن طرف خانه ها بود به راه افتادیم. جز صدای دسته جمعی چند گنجشگ نه صدایی بود نه کسی دیده میشد. گویی این گنجشکان همراهان همیشگی فرشته هستند و از شاخه ای به شاخه ی درخت دیگر ما را همراهی میکردند.

جلو یکی از طویله ها ایستاد و در چوبی قدیمی را باز کرد. گاوی ما ما کنان و با تکان دادن سر و گوش به او سلامی کرد، و صدای دیگر و نازک تری به گوشم رسید ولی نمیدانستم از کجاست. نان خشکی که به همراه داشت را با مقداری آب و علف جلو گاو گذاشت. در کوجکی انتهای طویله دیدم و حدس زدم که صدای دیگر از آنجا بود. سطلی را که همراه آورده بود زیر گاو گذاشت و زیباترین سمفونی دنیا به صدا درآمد، آوای جاری شدن شیر به کف سطل.

دو وجبی پر شد که از دوشیدن دست کشید. صدای زنگوله ای به گوشم رسید و دری که انتهای طویله بود را باز کرد و گوساله ای زیبا که شبیه به مادرش بود و هر دو خط های سیاه و سفید داشتند با یک جست و خیز خود را به مادرش رساند و از شیر مادرش میخورد. گاو سرش را نزدیک فرشته برد ولی نمیدانستم او را بو میکرد یا میبوسید. ولی خنده فرشته بر لبانش نشست. و اندکی بعد سطل شیر را گوشه ای گذاشت و سر آن را محکم بست و سنگی را روی آن گذاشت.

گوساله و مادرش را از طویله بیرون برد و هوا کمی روشن تر شده بود.با یک هی گفتن گاو و گوساله به راه افتادن و از بالای تپه رو به کوه پشت آبادی به راه افتادیم. گوساله شکمش را سیر کرده بود و دور مادرش و ما بازی میکرد و دم تکان میداد. من نیز شور و شوقی داشتم و میخندیدم ولی صدایم به گوش آن ها نمیرسید. به دامنه کوه رسیدیم و از آنجا منظره روستا نظم خاصی داشت و هر خانه مثل یک قوطی کبریت بود که بچه با سیلیقه ای قوطی ها را کنار هم ردیف کرده است. و روستا در خواب نازی بود.

گاو و گوساله را در دامنه کوه رها کرد و خود به سمت کوه به راه افتاد. لابه لای صخره ها ایستاد و متوجه شدم که به چیدن گلی مشغول است. گلی بنفش و بسیار زیبا . بعد از اینکه گل را دسته کرد به طرف من آمد که پایین تر او ایستاده بودم و هنوز چند قدمی برنداشت که متوجه عطر و بوی گل شدم. تا به حال چنین بوی خوشی به مشامم نرسیده بود. از طوله راهی که در مجاور روستا بود به سمت طویله به راه افتادیم. هوا روشن تر و روشن تر میشد. شبنم ها از روی بوته ها و سبزه ها به آرامی بر زمین میغلتیدند.

نزدیک روستا و طویلها که شدیم صدای هی هی و زنگوله گاو و گوسفندان را شنیدم و فرشته به هر کسی که میرسید سلام میکرد و عده ای از بس عجله داشتند جواب فرشته من را نمیدادند.

در طویله را که باز کرد، گربه ای پشمالو درحال ور رفتن با سطل شیر بود و فرشته پیشته پیشته کنان او را دور کرد. و سطل شیر تمیز و سالم سر جایش بود. انگار این عادت همیشگی گربه بود و زورش به سنگ بالای سطل نمیرسید.

در راه برگشت به خانه صدای اردک ها و مرغ و خروس ها هم شنیدنی بود. به خانه که رسیدیم. سطل شیر را در چندین سطل کوچک ریخت و در یخچال گذاشت. و سماور را پر از آب و سپس روشن کرد. و به جارو کردن حیاط مشغول شد. بعد از حیاط سه پایه و مشک را به کوچه برد و آهنگ و سمفونی زیبای دیگری فضای کوچه را در بر گرفت. بعد از چندی مشک را رها کرد و به خانه برگشت. به جای خالی همسرش نگاه کرد و پتو را تا زد و فهمیدم که پدر برای طلب روزی راهی شده است.

یکی یکی بچه ها را صدا زد و نوبت به من رسید، روحم در بدنم جای گرفت و من من کنان از خواب بیدار شدم . مادرم به من لبخندی زد. چقدر شبیه لبخند فرشته بود….مادر من یک فرشته بود یک چیز برایم گنگ بود. بوی عطری به مشامم رسید. سرم را رو به طاقچه چرخاندم. و گلهای بنفش را روی طاقچه دیدم.

2 پاسخ برای “داستان یک فرشته… / ادیب حسینی

  • برهان در تاریخ مرداد 13, 1395 گفت:

    عالي بود وزيبا

  • کاکه حاجی در تاریخ مرداد 12, 1395 گفت:

    ممنونم متن زیبایی بود …

پاسخ دادن به کاکه حاجی لغو پاسخ