ج 10 فروردین 1403 ساعت 12:50

داستان کوتاه استتار…/ فهمی مرادی

داستان کوتاه استتار…/ فهمی مرادی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : سه انگشت دستم روز بروز بی حس و بیشتر کرخ می شدند انگشت ابهام و انگشت شهادت و انگشت وسطی مانند بچه مدرسه ای که از نوشتن ، ترس و واهمه دارد .  از بس که قبل از  رسیدن تاریکی خط کشیده بودم . تاریکی همراه با دلگیری و […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : سه انگشت دستم روز بروز بی حس و بیشتر کرخ می شدند انگشت ابهام و انگشت شهادت و انگشت وسطی مانند بچه مدرسه ای که از نوشتن ، ترس و واهمه دارد .  از بس که قبل از  رسیدن تاریکی خط کشیده بودم .فهمی مرادی + سلام پاوه

تاریکی همراه با دلگیری و ترس و اضطراب ،روشنایی روز را جوری کنار می زد که لکه های روشنایی گاه و بی گاهی با کشیدن نفس های اخر بر روی موزاییک های گُلی کف خانه ، خودشان را نشان و زود گم می شدند و هرگز بر نمی گشتند.گویی از به گوش رسیدن صداهای ناهنجار و بد یوم وبد شوم که قرارست برسند بیزار هستند .

در و پنجره ها را محکم بستم تا شاید صداهای ناخوشایند بد یوم و بد شوم شغال هایی را که از بلندی های اطراف به داخل شهر  و نزدیک  خانه ی ما رسیده  نشنید.مثل اینکه همه چیز در میان این چهار دیواری با من در ستیز بود .

 فصل تابستان که فصل گرماست و فصل مواظبت ، در خانه ای با دیوار های گچ وخاک که در ترکیب گچ وخاک در گچ قناعت یا خساست شده پر از ترک های ریزو درشت ،که برای سفیدکاری اماده شده ، با در و پنجره های محکم بسته شده ،پایین امدن عرق از صورت وبدنم که نشانی از بالا بودن دمای اتاق بود می بایست ،مواظب بودم  .

صدایی شنیدم شاهد ، شاهد ، شاهد، تنها در آن طرف در اتاق پذیرایی در را باز کردم خواهرم بود ، هفته ی پیش زنگ زده بود که دیوارهای گچ و خاک پر از ترک های ریز ودرشت خانه اش را که در ترکیب گچ وخاک در گچش قناعت یا خساست شده باشد،سفید سفیدخواهد کرد تا از دست این خونخوارها ی قهوه ای که سال هاست از دست شان رنج و درد و سوزش می کشد راحت شود .

با کیف چرمی قهوه ای زیر بغل که در میان مانتوی قهوه ایش کمتر نمایان بود آمد تو کیف چرمی قهوه ای را کنار کیف شاهد که از کلاس جبرانی تابستانی مدرسه ی راهنمایی شاهد برگشته بود گذاشت .

گفت شما هم با این سر وصدای بد یوم و بد شوم  شغال ها و من هم از دست آن ها …

به آشپزخانه رفتم  در یخچال را باز کردم سه تا تخم مرغ برداشتم و بطرف اجاق رفتم  او هم پشت سرم آمد. گفت دیوار ها را که سفید سفید کردم از خط کشیدن روی دیوارهای گچ و خاک پر از ترک های ریز ودرشت  راحت می شوم ، تو حرفش پریدم ما که تا امشب حتی با شنیدن آن صداهای بدیوم و بدشوم خون ندادیم وخون از ما نگرفتند.

شاهد به آشپزخانه آمد می خواستم بپرسم که چرا دیر آمد،گفت با دوستانش توی راه کناری نشسته بودند  و درباره ی مسابقه ی والیبال ایران و آمریکا صحبت کردند ..

خواهرم سفره را روی میز برای شام پهن کرده بود چهارتا قاشق برداشت  گفتم سه تا بردار ، یوسف زنگ زده که دیر برمیگردد شب را در تعمیرگاه می ماند.شاهد لقمه ای بزرگ در دهان با جویدن کلمات نامفهومی با آن و لقمه ای هم در دست در میان دود و بوی  آشپزخانه  به طرف پذیرایی دوید تلویزیون ببیند.

وقتی ظرف ها را روی سینگ ظرف شویی برد به ساعت اشپزخانه نگاهی انداخت  و گفت اوه بیست و سه وسی دقیقه است من هم مثل شاهد والیبال  را دوست دارم اون هم والیبال بچه های ایران را،با دهانی پر از کلمات در حال راه رفتن که متوجه نشدم چه گفت بطرف پذیرایی رفت ..

صدای نا هنجار و بدیوم شغال ها یادم انداخت که می بایست دور تا دور دیوار اتاق را تا بلندی کمر با گچ سفید لوله ای یا همان قلم سوسک کش که در ترکیب شیمیای آن قناعت یا خساست شده بود خط می کشیدم ، که شاید تا ساس های خونخوار و نیش زن که از لای و داخل درز و ترک های ریز ودرشت دیوارهای گچ وخاک که خود را در روزها و در روشنایی استتار کرده به پایین می آمدند که تا به حال خون آزمان نگرفتن وخون ندایم ، خواب حرام مان نکنند،گرفته شود .

گشتم وگشتم گچ لوله ای سفید یا همان قلم سوسک کش نبود به خیال خودم شاید شاهد آنرا برداشته که می گفت این گچ لوله ای سفید شبیه گچ لوله ای سفیدی است که در مدرسه با آن روی دیوار محکم کشند و  می نویسند .

 بطرف کیف شاهد و کیف چرمی قهوه ای خواهرم رفتم در میان مدادهای رنگی شاهد دو نخ سیگار لوله ای سفید دیدم !

بدنم لرزید،لرزید که چرا در این سن وسال ..

صدای شاهد همراه صدای خواهرم آمد که بنظرم امد بودن تنقلات نگاه والیبال را برای آنها پای تلویزیون لذت بخش تر می کند .

گرمای فصل تابستان فصل مواظب بودن از دل دیوار های گچ وخاک پر از ترک های ریزو درشت ،در وپنجره های بسته،دیدن سیگار در کیف شاهد،سرازیر شدن عرق ازتمام بدنم،شاهد بی حس شدن و کرخ تر شدن دست و انگشت ابهام و انگشت شهادت و انگشت وسطی و احساس بد و تب مانندی در وجودم بود.

با آن احساس بد و تب مانند نگاهی به پذیرایی انداختم نگاهم نرسیده به شاهد و خواهرم کنار در پذیرایی روی جاکلیدی گچ لوله ای سفید یا همان قلم سوسک کش که در ترکیب شیمیای اش قناعت یا خساست شده بود ، دیدم  آنرا برداشتم ، با آن احساس بد وتب مانند ، سنگین و محکم روی دیوار گچ و خاک پراز ترک های ریزو درشت شبیه چاله های خیابان ها که در قیراندود کردن آنان قناعت یا خساست شده است،کشیدم  و کشیدم تا صدایش همراه با عرق داخل دستم وهن هن  نفسم به گوش  خواهرم رسید .

بطرفم آمد با احساسی بد وتب مانند  سنگین و محکم نشستم ، گفت ناراحت نباش همه ی شوهرها این طور می گویند .

به نظرت تا این وقت شب او در تعمیرگاه پیچ ومهر سفت می کند ؟!

سه انگشت دستم،انگشت ابهام وانگشت شهادت و انگشت وسطی همراه گچ سفید لوله ای یا همان قلم سوسک کش عرق کرده با هن هن نفسم در میان ترک های ریزو درشت نا امید ایستادن  !

 بس کن من اصلا به فکر او نیستم.گفت امکان ندارد همه ی زن ها منتظر برگشتن شوهرشان هستند مخصوصا این روزها خوب شنیدی،مخصوصا این روزها !با انکه شوهرم مرده اما..

شاهد با حالتی شک و تردید خودش را در کنارمان به روی جای خوابش انداخت و دراز کشید و خواب زدگی کرد.دوباره بلند شدم دورش را با آن گچ لوله ای سفید یا همان قلم سوسک کش در دست عرق کرده با  هن هن نفس خط کشیدم،خط کشیدم که ساس های قهوه ای خونخوار و نیش زن نیشش نزنند و خونش را الوده نکنند .

کیف چرمی و قهوه ای خواهرم و کیف شاهد را جابجا کردم.از لبه ی کیف چرمی قهوه ای خواهرم ساس قهوه ای خونخواری پایین افتاد مثل اینکه خودش را با لکه های گلی موزاییک ها استتار کرده باشد.

در حالی که صداهای ناهنجار و بدیمن ، بد شوم شغال های داخل شهر و نزدیک خانه ی ما  مانند مارش نظامی  حرکات ساس قهوه ای خونخوار را همراهی کرد  ، دنبالش افتادم، ساس قهوه ای خونخوار نیز در تاریکی بطرف و توی رخت وخواب شاهد.

فهمی مرادی

بازنشسته ی فرهنگی

اهل شهر نوسود،ساکن روانسر

 

7 پاسخ برای “داستان کوتاه استتار…/ فهمی مرادی

  • بیکار در تاریخ مرداد 16, 1395 گفت:

    جناب اکبری چرا جواب نمیدید؟

  • بیکار در تاریخ مرداد 9, 1395 گفت:

    مدیریت سایت چرا نظرات رو ثبت نمیکنید ؟ چرا هرکسی از راه میرسه بدون هیچ مطالعه و سوادی شروع میکنه به داستان نوشتن …
    لا اقل خود آقای مرادی بیاد جواب بده (البته اگه جوابی داره) …
    از کی تا حالا توی فارسی به گل گچ ، خاک و گچ میگویند؟ صدای بدیوم و بدشوم یعنی چه ؟
    دو تا سایت مثل شما هستن که برای این نوشته ها ارزش قائل میشن و همین باعث میشود که به ادبیات به ابتذال کشیده بشه…

    • هورامان در تاریخ مرداد 9, 1395 گفت:

      من هم موافق نظر آقای بیکارهستم

    • سریاس اکبری در تاریخ مرداد 12, 1395 گفت:

      جناب بیکار،انتقادونقدحق هرکس است که وقت گذاشته وداستان رومطالعه کرده.اما نقد باچه ادبیاتی؟شماچقدرنویسنده داستان را می شناسید که ایشان را بی سواد خطاب می نمایید،آیا نوشتن داستان ادبیات را به گند می کشد یا ادبیات انتقادی شما؟.شما قبل ازهرچیز وقبل از هرانتقادی بانام ونام خانوادگی خود را به دیگران بشناسانید تا دیگران ازسطح تحصیلات وآگاهی شما از ادبیات داستانیتان مطلع شوند.باتشکر

      • بیکار در تاریخ مرداد 14, 1395 گفت:

        جناب اکبری اگر شما با ابتدایی ترین ویژگی داستان نویسی آشنا باشید میفهمید که حتی اطلاق اسم داستان به این نوشته خیانت به زبان و ادبیات می باشد ما سوادی نداریم اما شما که اهل فن هستید چند مورد از ویژگی های این متن رو بنویسید؟

      • بیکار در تاریخ مرداد 14, 1395 گفت:

        شما به اسم من چکار دارید …به حرفهایم فکر کنید … شما اگر با مفاهیم : اپیزود، وحدتهای سه گانه ، زاویه ی دید ، لحن ، راوی و… آشنایی داشته باشید میفهمید که نباید بدون مطالعه و پژوهش از هر چیزی دفاع کرد.

  • سریاس اکبری در تاریخ مرداد 8, 1395 گفت:

    باسلام.ضمن تشکرازاقای مرادی این داستان واقعیتی است که امروزه همه خطر آن را درجامعه وخانواده حس می کنیم ومیطلبد بیش از پیش هوشیار باشیم.

پاسخ دادن به بیکار لغو پاسخ