ج 31 فروردین 1403 ساعت 08:39

ستاره شمردن، وقت می‌خواهد!/ نصراله دانشخواه

ستاره شمردن، وقت می‌خواهد!/ نصراله دانشخواه

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : دم صبح، لحظاتی که هنوز هوا تاریک بود، تکان‌های ماشین به حدی شدید بود که آدم نمی‌توانست بنشیند. هر بار که از روی چاله‌ای می‌گذشت به اندازه نیم متر بالا و پایین می‌شدم و لگنم طوری به کف فلزی ماشین می‌خورد که انگار پتکی را به دست کارگری داده […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : دم صبح، لحظاتی که هنوز هوا تاریک بود، تکان‌های ماشین به حدی شدید بود که آدم نمی‌توانست بنشیند. هر بار که از روی چاله‌ای می‌گذشت به اندازه نیم متر بالا و پایین می‌شدم و لگنم طوری به کف فلزی ماشین می‌خورد که انگار پتکی را به دست کارگری داده باشند که تا زور در بازو دارد، آن را بر روی سنگی بکوبد.ستاره

–  بنشین تا از پاسگاه رد شویم.

آنقدر خاک روی صورتم نشسته بود که یک سرباز آموزشی سینه‌خیز رفته هم هرگز بدین‌گونه خاکی نمی‌شد.

راننده چند دقیقه ای بود که مدام از پنجره سرش را بیرون می‌کشید و داد می‌زد:

– بنشین!

ضربه‌هایی که از به چاله افتادن ماشین به باسنم وارد می‌شد، به وخامتی رسیده بود که ترجیح می‌دادم همچون آنتن ماشین‌های گشت نیروی انتظامی که روی ماشینشان نصب می‌کنند تاب بخورم و باد مرا گیج کند تا اینکه بنشینم و بر سندان کف ماشین کوبیده شوم؛ از همین روی به تکرارهای راننده اعتنایی نداشتم.

دست‌هایم را به نرده‌های تویوتایی گرفته بودم که عمرش به حدود عمر پدرم می‌رسید. هربار که یک ترمز می‌کرد، من پشت ماشین سه بار، پارکینسونی می‌شدم!

راننده لعنتی تنها به فکر رسیدن به شهر بود و با سرعتی که می‌رفت، کولاک خاکی در جاده برپا کرده بود. گویی که از مسابقه با گرد و خاک پشت سرش لذت می‌برد.

سر هر پیچ به امید اینکه به آسفالت برسیم، چشم‌هایم را بیشتر باز می‌کردم؛ اما با کم شدن سرعت اتومبیل این من بودم که در میانه عزای یک مشت پول بی پدر، شاباش خاک و خل بر سرم روانه میشد.

اوایل شب با باری که از آن سوی مرز رد کرده بودم، خستگی‌ام صد چندان شده بود.

بخاطر گشت آن شب، مجبور شده بودم راهم را کج کرده و بیشتر از پنج کیلومتر، ماموران را دور بزنم تا مبادا هم بارم را ببرند هم جریمه شوم. باری که برای من، شاید تنها دو کیلو مرغ و یک پاکت سیگارسود داشت؛ مرغ‌هایی که طعم‌شان شبیه مقوا بود و بوی‌شان شبیه لجن ته حوض. و سیگارهایی که تصویر ششی چندش‌آور روی آن‌ها بود؛ در حالیکه کارخانه‌های تولید همان سیگارها، از سوی دیگر لذت مصرف را با نشان دادن زنی زیبا و نیمه لخت برای جوانان ترویج می‌کردند.

تصورش سخت است که آن شب از فرط سنگینی بار و کوچکی جسمم، در آن راه طولانی سراسر شیب و سنگلاخ، سه دفعه استفراغ کرده باشم.

با وضعیت خستگی و تهوع و جاده پیچ در پیچ، حوصله فکر کردن هم نداشتم. یاد اشعار نظامی افتاده بودم که گفته بود «تو مو بینی و مجنون پیچش مو». احساس می‌کردم یا شوخی کرده بود، یا زیادی با شوخ‌ها معاشرت کرده بود! نمی‌توانستم به این معنویات فکر کنم در حالی‌که از زیادی پیچهای این زندگی، سرم گیج می‌رفت!

نزدیک پاسگاه راننده پیاده شد و پس از چند دقیقه برگشت.

– مامور امشب را نمی‌شناسم. نمی‌شود با بار رد شد. باید بارت را پیاده کنی و تپه را دور بزنی. من از پاسگاه رد می‌شوم و آن طرف منتظرت می‌مانم.

به اجبار طناب را انداخته و بار را بر دوشم محکم کردم. پاهایم بیشتر از یک فرد سرمازده می‌لرزید. عرق و گرد و خاک لایه‌ای از نوعی کرم بر روی صورتم کشیده بود که برای تبلیغات ماهواره‌یی، بی‌نظیر می‌نمودم!

خستگی کاری کرده بود که دوست داشتم گشت نیروی انتظامی بیاید و مرا بگیرد تا شاید هم به آسفالت برسم هم مجبور نباشم دوباره با پای پیاده باری با آن وزن را حمل کنم. سرمایه و جریمه‌اش به جهنم!

نمی‌دانم شانس یار بود یا یار نبود، چرا که گشتی نیامد!

آن سوی تپه راننده ایستاده بود و فحش می‌داد که زود باش؛ علافمان کردی، روز شد!

من به فکر کمی نفس کشیدن بودم و او به فکر پولی که از من می‌گرفت تا خرج بچه‌ای را بدهد که احتمالا در آینده شبیه من می‌شد تا تحصیل کرده‌ ایی شود که  نیمه شبها در جاده‌های پیچ در پیچ، به اشعار نظامی و افکار معنوی این زمانه بخندد.

سوار ماشین شدم، به امید اینکه به شهر برسم و بارم را نقد کنم تا شاید مرغی مقوایی‌ام را به خانه ببرم و سیگاری سرطان‌زا را دود کنم!

جاده به شکل صورت بروس‌لی به چشمم می‌آمد که در یکی از فیلم‌هایش خط خطی شده بود. چاله‌ها، به سان دانه‌های تسبیحی به همدیگر تکیه کرده و دست‌اندازها، آبله مانند جاده را متورم کرده بودند. با حرکت تایرهای تویوتای پیر در این شرایط، من هم در قسمت بار، به سان دراویش به سماع افتاده بودم.

وضعیت موجود چه دست نازی بر سرم می‌کشید! تا نهایت تصور کردن، خاک بود و پیچ بود و بالا و پایین شدن‌های پیوسته بود و باسن بیچاره من بود که به کف ماشین کوبیده می‌شد.

نویسنده : نصراله دانشخواه

5 پاسخ برای “ستاره شمردن، وقت می‌خواهد!/ نصراله دانشخواه

  • غلامی در تاریخ اردیبهشت 5, 1395 گفت:

    با عرض سلام و خسته نباشید خدمت نگارنده عزیز
    چند بار متن را خواندم هر بار احساس کردم در روایت زمان بسیار زود می گذرد آنقدر زود که خواننده فرصت پیدا نمی کند تصاویر نمایش را در ذهن مجسم کند انگار زمان بسیار کوتاه شده است و شاید به همین خاطرست که خواننده فرصت پیدا نمی کند با داستان ارتباط برقرار کند و شاید خود راوی نیز در چنین زمان کوتاهی فرصت رنج کشیدن پیدا نمی کند.
    با سپاس و احترام/غلامی

  • نصراله دانشخواه در تاریخ اردیبهشت 4, 1395 گفت:

    سلام خدمت خوانندگان و خصوصا جناب کریمی:
    جنابان گرامی ضمن تشکر از خواندن این «داستان» باید عرض کنم:
    -«عمدا» تمام داستان را در میانه‌ای از توصیفات (البته به چشم آقای کریمی، پیش و پا افتاده) و به چشم خودم گزنده و طعنه‌آمیز، (اصرار میکنم، طعنه آمیز) ریخته بودم، تا خواننده بداند که در فضایی رئالیستی هم می‌شود گم شد! (و الزاما نیازی به رویا نیست. و این نکته در چند جا توسط گوینده داستان به صراحت گوشزد شده است!)
    – در داستان کوتاه لزومی به شخصیت پردازی نیست (کما اینکه به نظر من در داستان نویسی مدرن، مسخره به نظر میرسد) چرا که در چنین ژانری فرصت توصیف، به عوامل دیگر داده می‌شود! (شخصیت داستان در طول کوتاه داستان، خود به خود مشغول معرفی خود خواهد شد.)
    – نام داستان اشاره و تعریضی به یکی از ابیات شیخ اجل است که میگوید:
    حکایت شب هجران که باز داند گفت؟/ مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد..
    لذا با عنایت به عنوان داستان، مغز خواننده باید معطوف به موضوعی اجتماعی شود؛ که متاسفانه در خوانش آقای کریمی، این «داستان» صرفا در چارچوب همان ژانر کلاسیکش دیده شده بوده و با گفتن واژ‌هایی از قبیل «شخصیت پردازی» و «توصیفات پیش و پا افتاده» و «فراز و فرود [در داستان]» در پی عوامل سنتی داستان گشته بود و مطلقا (کمتر پیش می‌آید واژه مطلقا را به کار ببرم) ایشان متوجه تم زیرین داستان نشده بود (تنها به این نکته بسنده کنم که نقد جهان سرمایه‌داری و معضلات اجتماعی برایم در اولویت بوده‌اند!)
    – با توجه به خوانش اولیه دوستان، گمان میکنم که اگر در عنوان داستان جمله (داستانی بر اساس واقعیت) را نمی‌نوشتم، چه بسا خواننده عزیزی چون جناب کریمی، الزاما آن را یک «خاطره» نمی‌نامید! (با این اشاره که عمده داستانهای کوتاه و بلند جهان زمینه‌ای از واقعیت در خود نهفته دارند!!) و شاید ایشان با چشم دیگری بدان مینگرست (البته اگر از قالب ذهنی داستان نویسی کلاسیک بیرون می‌آمدند.)
    – پرداختن عمدی به جزئیات را از خصوصیات نثرها‌ی خودم می‌دانم (نه از عیوب آن؛ آنچنانکه جناب کریمی فرموده بودند.) لذا در هر کدام از جملات کوتاه و بریده‌ام (که گویا به چشم جناب کریمی، این نیز عیب آمده) «عمدا» به موضوعی از جهان کنونی تعریضی داشته‌ام. موضوعاتی که بسیاری از ما بدانها دست به گریبانیم. و من صرفا بنا به ژانری که انتخاب کرده‌ام، بسیار گذرا به آنها اشاره کرده (یا بهتر است بگویم یادآوری کرده) و تحلیلش را به عهده خواننده گذاشته‌ام. (کار من سرخط دادن بوده و بس!)

    از ماریا خانم هم تشکر میکنم که تشویق می‌کنند.
    ….
    ضمن تشکر از سایت سلام پاوه جهت انتشار این داستان، خدمت هنر دوستان، باید عرض کنم که لطفا داستانها را در همان قالب ذهنی که برایمان تعریف کرده‌اند، نبینیم.
    اگر غیر از این هم هست، بگذاریم داستان‌نویسی، به سبک دیگری متولد شود!!!!
    بدین می‌ماند که به شاعری که مشغول سرودن شعر سپید است، گفته شود: «وزن و قافیه‌ات نامیزان است»! (و این به تصور من، مضحکه‌ای بیش نیست.)
    با تشکر. نصراله دانشخواه.

  • ماریا عزیزی در تاریخ اردیبهشت 4, 1395 گفت:

    باسلام
    بعضی از توصیفات ،جالب وگاها ،طنز بود ازنوع تلخ ، درکل یه واقعیت رو به چالش
    کشیده بودین ، امیدوارم شاهد داستانهای
    بهتر وزیباتری ازشما باشیم ، قلمتون پتانسیل
    توانمندشدن رو داره،
    موفق باشین

  • ناشناس در تاریخ اردیبهشت 4, 1395 گفت:

    جالب بود. این سرانجام باز شدن بازرچه های کوله بری مرزی است. نمیدانم اگر مرز قرار است باز شود کوله بری چیست؟. اگر کوله بری است و خلاف و حرام و قاچاق! دیگر مرز چیست؟ اگر مرز هست و نیروی انتظامی دیگر جاده های فرعی چیست؟ اگر قرار است جنس آزادانه تا پاوه بیایید دیگر ممنوعیت ش و الاغ و قاطر و کوله بری بین شمشیر و سریاس چیست؟ و هزاران اگر دیگر که فقط بهلول دانا و ملانصرالدین می فهمند و اخیرا هم دو …. کارتون …..!!!!!
    من نمیدان مردم من جز عرق و کفش پاره و فوش و بدنامی چه عیدش می شود. گیرم چند نفر در پاوه پولشان علف خرس نشود و چند آپارتمان بلند مرتبه نسازند. هرچند اگر ماشین گران قیمت بخرند جاده ای برای پز دادن نمی یابند….!!!!!
    دولتمردان فکر تولید باشید قاچاق ناپایدار است. حداق آن است که ما طرف آن سوی مرزمان فاقد یک دولت یکپارچه پایدار و مستحکم است. حکومت در آن سوی مرز دست باد است و ….

  • کریمی در تاریخ اردیبهشت 4, 1395 گفت:

    باسلام

    متن ضعیفی بود با توصیفات پیش پا افتاده و بی ربط به کل داستان ،شخصیت پردازی در حد هیچ، وجزییات زیاد بهش توجه شده بود خطی وبدون اوج و فرود خاص ،تو داستان اتفاق خاصی نیفتاده بود این یک خاطره بود تا داستان