پ 09 فروردین 1403 ساعت 18:57

گربه‌های جهنمی …/ نرمین گیوه چی

گربه‌های جهنمی …/ نرمین گیوه چی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : طناب را باز به گردنم می زدم و دوباره بازش می کردم داشت باهام بازی می کرد اما بوی گربه هارو می‌داد. وای که چقدر ازشون بدم میاد و حالمو بهم میزنن دلم می خواد بگیرمشون و پوستشون بکنم بعضی وقتها هم آب داغ روشون بریزم وقتی بالا و […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : طناب را باز به گردنم می زدم و دوباره بازش می کردم داشت باهام بازی می کرد اما بوی گربه هارو می‌داد. وای که چقدر ازشون بدم میاد و حالمو بهم میزنن دلم می خواد بگیرمشون و پوستشون بکنم بعضی وقتها هم آب داغ روشون بریزم وقتی بالا و پایین می پرن دلم یه جورایی خنک می شه. با جیغ سردشون سرم گرم میشه و سرخوش میشم.نرمین گیوچی

کتکشون می زنم اما به دست و پام می پیچن و نمی ذارن به کارام برسم انگار دستای بابام هستن به دستام گره می خوردن.

– پسرم، به خاطر خدا، فکر کن، دوستای تو رسیدن به همه چی، بذار عین من آخرت نشه جرو بحث کردن با طناب حمالی.

– یکی نیست بگه اگر دوست نداشتی آخر و عاقبت من بشه مثل خودت چرا مثل کفار قدیمی (جولکه) با خودت طنابت و تو قبرت نبردی تا الان باهام سرشاخ نشه، الان که جاش گذاشتی منم هرچی گربه هست باهاش خفه می کنم تا مثل تو از کار افتاده بشه، باز دیروز سه گربه رو اعدام کردم با طناب دور خودشون می چرخیدند. راستی چرا پاهاشون آنقد تکون می خورد با طناب یکی می شدن.

– نگاشون کن دارن برام دهان کجی می کنن، با همراه طناب درو می کشن مثل بابام، وقتی طناب به گردنش پیچ می خورد و گردنش سرخ می شد و بار روی کولش سنگین بود چشم گربه ها عین چشم بابام گرد می شد نگاه کن دارن با چشماشون جیغ می زنن دیوانه.

یکی نیست بگه اگه دیوانه بودم عین احمقها ازتون مراقبت می کردم. هر کاری براشون می کنی بی صفت هستن و جلو چشمهاشون نیست بچه که بودم یه مرد همسایه داشتیم، این پدرسگ، ران مرغها رو همینجوری می انداخت جلوی گربه ها، منم داشتم دق می کردم، آب دهانم سرازیر می شد نمی تونستم گریه کنم از حرص شروع می کردم سنگ انداختن به طرف گربه ها، مادرمم آنقد بدبخت بود می گفت: آهای خدا برات نسازه، بدیمن هست خون آلودشون نکن، رزق و روزیمون میره، بیا این ور، از حرص تو من میمیرم، پسر حرام زاده.

– نمیمیری به درک، یه سگ جات، تو نه مادر من هستی نه زن بابام، مادر گربه ها هستی، این مو فرفری انگار از گربه متولد شده بی صفت، همیشه با بابای بدبختم جروبحث می کنه. حتی نمی ذاشت طناب حمالیاشو بیاره خونه و تو حیاط پرتش می داد. بابام خیلی خسته و درمانده بود، خودم میدونستم مادرم از قصد بهانه میگیره، با مرد همسایه مون بهم ریخته بود بهم می گفت:

– طناب و بگیر زیر بغلت و برو کمک بابات.

بدم میومد طناب و دستم بگیرم گفتم خودم میشم عصای بابام طناب نمی خواد.

رفتم دنبال بابام ولی بابام گفت برگرد خونه بدون طناب نمی شه. به خونه که رسیدم مرد همسایه تو خونمون بودن، مامانم هول شد هیچ کاری نمی تونست بکنه منم عین مرغ پرکنده دور خودم می چرخیدم، مرد همسایه منو تو دستاش قفل کرد.

– ببین پسره دیوانه به بابات بگی با همین طناب خفه ات می کنم.

منو به طرف مادرم انداخت و مادرم گفت: ببین پسرم این مرد خداس برامون مرغ آورده خیرات کرده بذار کسی نفهمه خّیره.

توی دلم گفتم: آره من باور کردم این مرد گربه هاس نه مرد خدا

بابای بدبختم با ولع ران مرغ رو گاز می زد.

صبح تا غروب، مرد گربه ها کنار پنجره تکون نمی خورد برام سؤال بود آن طرف پنجره گربه ها رو چه شکلی می دید یعنی آنقد خوشکل بودن اونجوری خیره نگاهشون می کرد.

دزدکی رفتم پشت پنجره‌اش، فقط خونه ما معلوم بود، مادرم چقدر خوشکل بنظر میرسید، مرد گربه ها تقصیری نداشت عاشق گربه ها بشه، هرچی شیشه های پنجره بود شکستم وقتی گربه هارو به دار میزنم قبلش کلی ران مرغ گاز میزدم و اونهم عین سگ به پام می پیچیدن. اما بهشون آنقد تند لگد می زدم که صدای شکمشون بلند می شد و به خودشون می پیچیدن و من سرخوشانه نگاشون می کردم.

مادرم وقتی جون میداد عین گربه ها به خودش می پیچید انگار درد گربه گرفته بود قبلن هم وقتی مرد همسایه کوچ کرد با گربه ها هاج و واج شده بود هی بالا و پایین کوچه رو میکردن وقتی جون میداد هرچی گفتن بیا کنار مادرت، نرفتم بعد مرگ یک چشمش بسته نمی شد، می گفتن چشم انتظار تو بوده دیگه نمی‌دونستن اون چشم خائنش به طرف خانه مرد همسایه باز مانده.

جسدش و تو تابوت گذاشتن، بابام می خواست با طناب خودش ببندتش، دویدم و نذاشتم گفتم از این طناب بدش میاد میدونستم بابام از قصد داره حین مرگم با این طناب آزارش میده و ازش تقاص میگیره، چشام بی‌خودی گریه می کرد آخه هی مادرم بود بعضی وقتها لباسهامو می شست.

پدرم بعد از مرگ مادرم خونه خودمان و فروخت و خونه مرد همسایه رو خرید اونم عین مرد همسایه صبح تا غروب جلو پنجره به جای خالیه مادرم نگاه می کرد، آنقدر نفس سرد کشید که همونجا نفسش برید. منم بعد از مرگ پدرم شیشه های پنجره رو سیاه کردم و فقط یک سوراخ برای شکار گربه ها گذاشتم چقدر از این سوراخ بیرون و گربه ها نفرت انگیز هستن.

آی طناب لعنتی نمی دونم منو کجا می کشه عین یه کرم تو وجودم تکون می خوره، هی منو به طرز دار زدنم می کشه اینم از میراث بابام برام جا گذاشته شایدم بخواد منو رها کنه.

همان طور که من گربه هارو بعد از مرد گربه ها، نجات دادم از خوشی داشتن تو هوا لگد می زدن، دیگه نمی‌دونستن اون دنیا خدا با اونا نیست.

طناب به گردنم پیچیده شد، پیته زیر پاهام بدجور تکون می خوره، صدای جیغ گربه ها میاد، من خنده ام گرفته دارم به طرف بهشت میرم اونجا همش به من مرغ میدن.

پیت زیر پاهام کم طاقتی می کنه من و طناب براش خیلی سنگینم، طناب زبر عین دستای بابام گلوم گرفته، پاهام تکون می خوره، پیت و با پام انداختم صدای جیغ مادرم و گربه ها میاد، طناب پاره شد و افتادم روی پیت. فهمیدم طنابم عین پدرم از کار افتاده و درمانده شده بود.

نویسنده : خانم نرمین گیوه چی

لازم بذکر است این داستان در اصل هورامی است و ترجمه شده است که در روز های اتی متن هورامی آن نیز منتشر می شود

23 پاسخ برای “گربه‌های جهنمی …/ نرمین گیوه چی

  • ولی فتاحی در تاریخ فروردین 17, 1395 گفت:

    دست مریزادو خامه اتان پر رونق باد. می گویند تنها دیکته نانوشته است که غلط ندارد. اعتماد به نفستان را به ستایش نشستم و وجود بانویی قلم به دست در دیار اورامان را مایه مباهات می دانم. در حالی که بسیاری از نسوان فقط وظیفه خود را در خانه داری و توجه به تایید شدن از سوی دیگران و خصوصا همسرانشان می دانند جنابعالی پا را فراتر نهاده و به قول معروف پا را از گلیمت بیرون اورده و با نگارش داستانهای آموزنده و قدرتمندت متحیرمان نموده اید.به امید اینکه روزی شاهد چاپ داستانهایت باشیم. بله در کنگره همایش داستان هورامی در شهر مریوان شاهد خوانش داستان هورامیت بودم که چسان موفق و توانمند بودید.

  • نرمین گیوه چی در تاریخ فروردین 11, 1395 گفت:

    با سلام خدمت تمام دوستانی که به من لطف دارن من باتمام وجود نقدهای را که با آگاهی تمام وبدور از تخریب باشه پذیرا هستم چرا که یه نقد خوب میتونه به قلم من قدرت بده ونوشته های منو متعالی کنی از دوست عزیز ،به اسم ذربین هم ممنونم که پیگیر کارای من هستن ولی ما حتی تو دنیای مجازی هم سعی کنیم خودمان باشیم وبه اسم خودمان نظرات خودمون ابراز کنیم من برا خوانندگان ومخاطببن د استانم از هر طیفی که باشن احترام قائلم و جاداره که از سایت پر بار و به روز سلام پاوه هم نهایت تشکر وداشته باشم چراکه واقعا علمدار فرهنگی هستن .،درضمن داستان گربه های جهنمی دور اصل به هورامی نوشتم که الان ترجمه خط به خط این داستان وگذاشتم که رگه های هورامی هنوز توش معلوم ،امیدوارم داستان از اصلی هورامی که قرار تو سایت سلام پاوه گذاشته بشه لذت ببرین .
    با تشکر
    نرمین گیوه چی

  • نریمان رحمانی در تاریخ فروردین 11, 1395 گفت:

    با سلام درود.عالی بود دستتون طلا.امیدوارم همیشه موفق و سربلند باشید.

  • محمد عرفان صالحى در تاریخ فروردین 10, 1395 گفت:

    موضوع داستان و همچنين شخصيت پردازى آن و تصوير سازى نويسنده عالى بودند، اما بخشهايى از ترجمه در ريتم داستان اثرى ناخوشايند به جا گذاشته بود، لطفا در ترجمه ى داستان دقت بيشترى به خرج دهيد، چون داستان به اين زيبايى حيف است كه با بى دقتى ترجمه شود. موفق و سرافراز باشيد خانم گيوه چى.
    فرهاد صالحى عزيز لطفا داستان را با زبان اصلى هم در سايت منتشر كنيد.

  • محمد باقرنسب در تاریخ فروردین 10, 1395 گفت:

    سلام خانم گیوه چی
    بسیار عالی بود موفق و پیروز باشید.
    ماتڵێ هه ورامیه که یشه نمێ.

  • ارسلان احمدی در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    داستان اصلی هورامی شما واقعا شاهکار است من از شبکه های ماهواره ای آن را مشاهده کردم واقعا عالی بود

  • علی در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    واقعا داستان زیبایی بود و میتواند سبک جدیدی در داستان نویسی باشد. بخصوص داستانهای به زبان هورامیتان.

  • لایق سلیمانزاده در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    ئازیز سڵام
    1- ئانە کە داستانە جە فەزایوە واقێعیەنە نەبۆ، نە تەنیا جە ئێژایی داستانێ کەم مەکەرۆوە؛ کە بە جۆرێو دلێ داستانێ شێوازوو ڕێالیسمیی جادوویەنە وێش بەرزی و مەزیەتا.
    2-ئێتێفاقەن نویسەروو داستانێ فرە سەروو دلێگر و دلێنەو داستانێرە زاڵا و ئەگەر پاسە نەبیەیا، نەتاوێ ئا فەزا فانتێزیێ خولقنۆ.
    3- هەر پاسە کە نویسەری واتەن، ئا داستانێ بە زوانی هەورامی واچیەینە و بە فارسی هۆرگێڵیەینەوە، بەڵام ئەگەر کەسێو فننی داستانە بزانۆ و چا ویەڕێنە شارەزا بۆ؛ مزانۆ کە هێزوو واتەی (قدرت بیان) ئینا ئەوپەڕوو وێشەنە.
    4- جەبارەو پێوەنی چنی وانەریچ؛ کریۆ واچي کە وەردەنگوو داستانێ کۆتای جە هەورامانەنە تازەکار و بە جۆرێو متاومێ واچمێ، هەڵای نەپەروەریان.
    بە سپاسەوە و دەس وەشی جە خاتوو نەرمینێ
    جؤایؤ اه ناشناسیه

    • ناشناس در تاریخ فروردین 10, 1395 گفت:

      این داستان نه شامل ریالیسم می شود و نه جادویی چرا که واقع گرایی در داستان نیازمند مفاهیم مبرهن و عمومی و بدیهی است مثلا رنج می تواند مفهومی برای ریالیسم باشد اما رنجش نمی تواند تضاد می تواند مفهومی برای واقع گرایی و سبک ادبی باشد اما ناسازگاری نمی تواند و موضوع این داستان رنجش است بنابراین نمی توان آن را ریالیسم نامید از طرفی عامل رنجش شخص اول داستان کاملا مشخص است پس جادویی نیست بنابراین داستان از یک رنجش درونی شکل می گیرد و ارتباطی به ریالیسم جادویی ندارد.
      با آرزوی توفیق و تندرستی برای شما و نویسنده گرامی

  • ماریا عزیزی در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    بانو بیان بسیار شیوایی دارین
    داستان کشش جالبی درمخاطب ایجاد
    می کنه ، قلمتون مانا و زندگیتون
    سرشار از افرینش

  • ناشناس در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    سلام واقعا ممنون برای داستان قشنگت فضای ساختی واقعا عالی ارزوی سربلندی برات دارم و همیشه دست به قلم باشی

  • مهین ادیب در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    وشه به.

  • ذره بین در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    دوباره سلام خانم گیوه چی
    من یک سوال دارم چرا قسمت های انتقاد یا (همان نظرات) که افراد در قبال نوشته شما ارائه می دهند رو بی توجه هستید ایا دلایل بخصوصی دارد چون فکر کنم این چندم بار است که ببیندگان براتون نظراتی رو ارائه میدن و شما اصلا به مطالب بی توجهی نشان میدهید و از لحاظ هنجار های جامعه این به دور از قلم یک نویسنده است چون خودم در این مورد از شما گله مند هستم

  • مخاطب در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    قلمی شیوا دارید سبک هدایت را به یاد می آورد آرزوی بهروزی را بر ایتان دارم

  • عدنان مرادی در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    ترجمه داستان کوتاه هورامی ” پشیله جەهەنەمیەکێ” قلم شیوا و ماندگار شما را مب ستایم و منتظر داستان های خوب شما در آینده خواهم بود. ای کاش متن داستان را به زبان اصلی هم می آمد.

  • لایق در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    سلام
    ده ست وه ش بو
    ئاواتوو سه که وته ی په ی جه نابیت.

  • ناهيد در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    عالي بود احسنت

  • سهیل در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    خیلی زیبا بود ممنون هرچند ترجمش یک خورده داستان رو از اون جذابیت اصلیش انداخته امیدوارم هرچه زودتر با زبان اصلی یعنی زبان رسا و خوب هورامی بذارید.

  • منیره مرتضی زاده در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    سلام داستان عالی بود مبحث روانشناسی رو عالی به قلم کشیده بود تبریک میگم خانم گیوه چی ایشالله بازم متن های ب این زیبایی رو بازم ازتون ببینیم

  • ناشناس در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    با سلام
    به نظر داستان در فضایی آگاهانه اتفاق نمی افتد و خواننده احساس می کند شکل گیری داستان دارای پشتوانه معرفتی کافی نیست و شاید شکل گرفته از فضایی درونی است.
    راوی داستان از رنجی سخن می گوید که ناشی از روزمرگی نیست بلکه شاید بتوان آن را رنجش نامید تا رنج مثلا از اینکه پدر شغلی مناسب ندارد رنجور است از اینکه مادر خیانت کرده است و ….
    ادبیات مورد استفاده قدرت بیان کافی ندارد و گاه نثر فارسی ترجمه عبارت و مفاهیم هورامی است که نمی تواند پیوندی عمیق با خواننده برقرار کند و در نهایت اینکه با وجود رنجش مذکور میتوان گفت داستان محوریت مشخصی ندارد .
    با آرزوی توفیق روزافزون برای نویسنده محترم

  • مبین در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    واقعا عالی بود ممنون از شما

  • سارا در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    خیلی خیلی خوب بود. فضای داستانو خیلی خوب تونستین منتقل کنین. همینجوری ادامه بدین نوشتنو ????

  • ناصر در تاریخ فروردین 9, 1395 گفت:

    خیلی زیبا و بامفهوم

پاسخ دادن به نرمین گیوه چی لغو پاسخ