پ 09 فروردین 1403 ساعت 13:14

داستان کوتاه از مجموعه داستانهای محمد غریب معاذی نژاد

داستان کوتاه از مجموعه داستانهای محمد غریب معاذی نژاد

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه:داستان پیش رو  بررسی کوتاه و مختصر حول محور زندگی در  اواخر دهه چهل(40) در میان همسالان خود در پاوه به رشته تحریر در آمده است، همچنان که معینی کرمانشاهی می گوید شعر وداستان و قصه زمانی خوب از آب در می آیند که انسان در بطن وجریان آن رویداد و […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه:داستان پیش رو  بررسی کوتاه و مختصر حول محور زندگی در  اواخر دهه چهل(40) در میان همسالان خود در پاوه به رشته تحریر در آمده است، همچنان که معینی کرمانشاهی می گوید شعر وداستان و قصه زمانی خوب از آب در می آیند که انسان در بطن وجریان آن رویداد و وقایع  قرار گرفته باشد.

داستان ذیل به همه دوستان وعزیزانی تقدیم می گردد که سنت های گذشته را به راحتی کنار نگذاشته و با نیم نگاهی به گذشته آن را چراغ راه آینده خود می دانند ،لازم به ذکر است هیچکس در هر رشته و مقطعی نمی تواند خود را عقل کل نامیده و تا رسیدن به پختگی کامل راههای دشواری در سر راه خود دارد امید است متن و نگارشهای ساده اینجانب مقبول دوستان ومنتقدان عزیز قرار بگیرد.محمد غریب معاذی نزاد

….مادر رضا که سفره را پهن می کند او (رضا )سرش را می گذارد و از ریخت وبوی غذا خوشش نمی آید غذای شب شان یاپراخ(دلمه) آن هم از نوع برگ مو هست و دیگر هیچ،یعنی هیچ متعلقاتی در کنار سفره دیده نمی شود، پدرش کلفت بار بود و به خوبی به اوضاع خانه نمی توانست برسد.

باباش در گوشی بهش گفت اگه بیای جلو و کمی بخوری از قول خودم پشیمان نمیشم ،باور کن در همین روزها کار کرماشان دارم و با خودم می برمت به شار، پسر از گرسنگی به خودش می پیچید، هیچ چاره ای هم نداشت اگه مادرش شق القمر می کرد و پدرش هم اجازه می داد یک دانه تخم مرغ برایش نیمرو می کردند، بالاخره مجبور می شود و با اکراه آرام آرام جلو می آید و هی یاپراخها را بالا و پایین می نمود،در ذهن خود شکل و مزه گوشت در درون پیاز داغ را مجسم نموده بود،بوی پاهایش کل اتاق را گرفته بود،برادرش دوحرف ناجور روانه اش کرد پاهاشو در زیر خود مچاله و هیچ حرفی هم برای گفتن نداشت،بالاخره انگاری که دارد کاه می خورد شروع به خوردن یاپراخ ها نمود هر کاری می کرد پایین نمی رفتند قطره های اشک در چشمانش سرازیر شدند،هنوز رفتنش به کرماشان حتمی نشده بود فردایش پیش دوستانش در مورد چگونگی سفر پیش آنها خودشو می گرفت.

بچه ها با حساسیت وحسرت بهم نگاه می کردند که سینما در کرماشان چگونه است وهمینجوری به اظهار نظر های بی ربط  می پرداختند .رفتن به شار از اتفاقات مهم در آن دوره و زمانه بود،بالاخره در یکی از عصرها پدرش قول اصلی را بهش داد و فردا صبح زود عازم کرماشان خواهیم شد و نیمه های شب بیدارت می کنم،خودت و از همین الان آماده کن.

آن شب تاصبح به خودش می پیچید و فکر رفتن و جاده و بوی شامی کبابهای دور گاراژ که پدر برایش تعریف کرده بود حسابی آرام و قرار نداشت .

پدرش برای خواندن نماز صبح بیدار، تق و توقی را در خانه راه انداخته و معلوم نبود که چه می خواهد بکند، همه اهل خانه که در یک اتاق می خوابیدند از زیر لحاف جاجمی نیم نگاهی به ماجرا داشتند پسر کوچک و مضطرب لباس آنچنانی برای مسافرت ورفتن به کرماشان را نداشت ،کفش پلاستیکی قرمز رنگی داشت برای اینکه انها را اشتباهی کسی پایش نکند و یا اینکه آنها را ندزدند یک پارچه سبز رنگ هم بر روی بندجلو برایش بسته بودند، همانند پارچه های مقدس روی زیارتگاهها یک ژاکت راه راه که مال برادر بزرگترش بود را تنش کردند مهم نبود که تابستان است و گرمای داخل مینی بوس ممکن است طفلکی را اذیت کند ژاکت یقه اسکی پلاستیکی از همان لحظه اول، شروع به اذیت وخارش کرد و گلویش را فشار میداد.

مادرش هنگام پوشیدن ژاکت ،خیلی خسته شد آستین ها را چند دور برایش بالا برد و رو به پدر و فرزندش کرد و گفت مواظب باش گم نشه،دستشو ول نکنی هر چی خواست براش بخری،با حسرت چیزهای کرماشان برش نگردانی ،پدرش پول چندانی هم نداشت با یک نگاه  به او فهماند از همین حالا برام خط ونشان می کشی رو به پسرش کرد ،برو بگیر بخواب،کرماشان میخوای چکار با اون کله گنده ات،نمی برمت، صدای گریه پسرک انگار زنبور نیشش زده بود، مادرش از نگرانی چند تا مشت حسابی به پشت بچه کوبید که آبرومانو بردی صداته پایین بیار زلیل مرده سر خور با این کله صبح چه داد و هاواری را ه انداختی.

بالاخره تصمیم رفتن رضا جدی بود وکشان کشان به طرف گاراژ پاوه در میدان که کمی دور هم بود راه افتادند هنوز نیمه های شب بود در مسیر راه سگهای ولگرد دنبالشان کردند پسراز ترس تاریکی و وحشت سگ ها خیلی تند راه می رفت و مرتب به پشت نگاه می کرد و دست پدرش را محکم چسپیده بود.

کفشهایش مرتب از پایش در می آمدند مهم نبود که چه اتفاقی دارد می افتد مهم دوستانش بودند که می بایست از کرماشان برایشان از فیلم وکلیچه و چیزهای دیگه گزارش مفصلی می داد .به نزدیک میدان و گاراژ رسیدند چند نفر دیگر هم  منتطر سوار شدن مینی بوس بودن ، رو به پدرش کرد وگفت بابا با سواری نریم ،اصلا جوابی نشنید ،کم کم هوا داشت روشن می شد رنگ آبی مینی بوس، آرام آرام مشخص تر می شد،شاگرد با خیالی آسوده در مینی بوس را باز و پارچه های سفید روی صندلی ها را صاف ومرتب می کرد ،گاها صدایش را بلند می کرد ،ای زهر مار بخورید با این تخمه خوردنتان ،ترسی هم از راننده اصلی خود در وجودش احساس میشد مبادا اخراجش کند.

یک مقدار داشت خودش را پیش مسافران نشان میداد که کاره ای است و به خود نمایی پرداخته بود ،شلوار دست دومی پایش کرده و ادای شهری ها را درآورده بود  بجای کمربند دور کمرش از طناب قرمزی استفاده کرده بود وشلوارهایش خیلی کوتاه و قوزک سیاه شده پایش بیرون افتاده بود. از نظرخودش شغل شاگردی خیلی مهم بود چون در بین راه در قهوه خانه ها یک نان وماست مفتی هم می خورد و نانی هم به ته بشقاب راننده میکشید.

شاگرد وقت بیشتری را در دور وبر صندلی راننده می گذراند که مبادا راننده بهش حرفی بزند، شاگرد با صدای بلند داد و هوارش بلندشد که سوارشید پسر قبلا خودشو  به کنار در مینی بوس رسانده بود .با عجله وکشان کشان سوار و با خوشحالی در یک تک صندلی نشست و مرتب صندلیها رو بررسی ونگاه می کرد تا ببیند که کدام یکی خوب تر است کنار شیشه  نشستن و بیرون را نگاه کردن آرزوی دیرینه پسر کلاس چهارم بود.

 واقعا آن روز و آن لحظات برایش صفایی داشت، با زور اندکی که داشت چند بار شیشه را باز و بسته کرد و آرنجش را بیرون اورده و،احساس غرور می کرد ، پدرش درصندلی جلوتر نشسته بود وبا یک مسافری مشغول حرف زدن بود، صندلی ها تکمیل شده و مینی بوس آماده حرکت شده بود ،هنوز از در، گاراژ بیرون نرفته بودند، صدای صلوات دادن یک درویش شروع و تا سه شماره ادامه یافت ، توی این فاصله که داشتند ،دور میدان را طی می کردند صدای صوت یکی از جوانهای دور گاراژ از دور توجه ها را به خودش جلب نمود دست پیره زنی را گرفته و ، لنگان لنگان به در مینی بوس رساندند ،صداهایی که حنجره پیر زن از خود در می آورد دیدنی وشنیدنی بود  ومرتب با خودش حرف می زد یک عطر بدبویی را روی خودش خالی کرده بود به محض سوار شدن خودش را بر روی صندلی جلویی انداخت ،شاگرد نیم نگاهی به داخل مینی بوس کرد و رضا خودشو  به بی راهه زد و زیر صندلی پنهان شده بود ،شاگرد با صدای بلند گفت آهای پسر ، تو صندلی می خوای چکار بزار این پیر زن اونجا بشینه ، پیر زن نزدیک که شد خودش رو روی صندلی اندخت ومسافر کوچولوی شهر نزدیک بود له شود ، با بدبختی از زیر پیر زن بیرون آمد و شاگرد مینی بوس یک حلبی بزرگ یا(پوت) را آورد ودر آن نزدیکیها گذاشت وگفت بیا روی این پوت برای خودت بشین ،، پدرش هم از خداش بود چون پول کمتری می بایست بپردازه وخودشو به نابلدی زده بود، بالاخره با اندوه وحسرت تک صندلی روی پوت خالی نفت مستقر و دیگر تکیه گاه آن چنانی نداشت ویک مقدار شخصیتش شکسته شد ،هر چند سوار شدن در وسط مینی بوس در آن دور وزمانه کار معمولی و از طرفی هم بسیار سخت بود چون دیگر مناظر بیرون را به خوبی نمی دید حلبی یا بهتر بگویم پوت مرتب این طرف و آنطرف میکرد جای دستی هم نداشت .

راننده که داشت سیگار هما می کشید با صدای کپ وگرفته اش رو به شاگرد کرد و گفت ،خدا خفه ات کنه چرا شیشه جلویی اینقدر کثیفه و اونو نشستی ،آبروی شاگرد رو پیش مسافران برد ، پسر بسیار خوشحال و یک مقدار از غم وغصه اش کاسته شد که جلو همه مسافران آبروی شاگرد دارد می رود شاگرد از خجالتی آب شده بود از زیر چشمانش نیم نگاهی هم به پسر وبقیه مسافران داشت تا ببیند عکس العمل این بی حرمتی به او جلومسافران چگونه بوده سیگاری را روشن وصرفا بیرون را نگاه می کرد ،براستی جلو همه ضایع و برای مدتی از دهن افتاد ، راننده مینی بوس برگه ای را از گاراژ دار گرفت و با دنده یک وصدای مخصوص مینی بوس هنگام حرکت به راه افتادند ،هوا کمی روشن شده بود. مهم نبود که  پسر روی چی نشسته مهم  مقصد وکرماشان وخوردن شامی کباب ها ی دور گاراژ یا همان گاراج بود ،به گردنه های اطراف رسیدندجاده به شدت باریک و در پیچ های تند و پرتگاه ها حرکت می کرد.

درویشی که در صندلی عقب نشسته بود مرتب تصبیحها را رد و بدل می کرد  وشاید تا آن لحظه ده بار صلوات فرستاده  و خوردنیهای درون جیبش را داشت فورا تمام می کرد صدای دندانهای مصنوعی وملچ وملوچش پسر را به شدت آزار می داد. جاده واقعا ترسناک و دارای دست انداز بود.

هنوز بیست کیلومتری دور نشده بودندکه پسردستشویش گرفته ومرتب به خودش می پیچید خودشو به  نزد پدرش رساند.شاگرد از خداش بود می گفت چی خوردی . کله وپاچه ، و با مسخره کردن هایش دوباره رویش باز شد و مهیای شروع داستانهای جدید شد.

با تکانهای مرتب  پوت به اینور وآنور خوابش برده بود و با گرفتن ران یک نفر در کنار دستش تا نزدیکی  روانسر خواب خوبی کرد و یک مقدار بدنش آرام گرفت هر چند که در جواب هم ناخداگاه دستهایش را به جیبش می کرد و توت و گردوی مادرش را میخورد و دهانش آرام آرام می جنبید.

سرعت ماشین کمتر شد و مسافری با چند مرغ و مرغابی که پاهایشان بسته شده بود سوار گشته وبا چه مشکلاتی در صتدلی عقب مینی بوس زورکی وبا فشار تمام پنج نفر ه جاسازی شده و مرغابی ها هم سکوت درون ماشین را مرتب می شکستند در این اثنا بگومگوهای مسافران نشسته بر صندلی عقب شروع وبا اعتراض به راننده و با میانجیگری شاگرد مینی بوس خاتمه پیدا نمود بعد از چند لحظه دوباره ماشین ایستاد و مردی بادو گونی گندم ماجرای قبلی دوباره تکرار گردید هر چند مسافرین ورهگذران مجبور بودند با ترفند های خاص  ماشین را مجبور به توقف نمایند چرا که اتومبیل های دیگری در کار نبودند اگر چه راننده هم از این سوار کردنها راضی به نظر می رسید و با کشیدن چندین سیگار و بالا انداختن تخمه روی تخمه مشغول رانندگی خود بود نوار و صدای یساری هم تا اندازه ای فضا را مقداری آرام ساخته بود .مردخسته که تازه وارد شده بود چند کیلومتری نرفته بودند از جیبش قوطی سیگاری را در آورد وشروع به پیچیدن سیگار نمود چند تا را پیچید درون قوطی انداخت تا مقدمه ای برای روشن کردن سیگا ر رو داشته باشد.

سرگرمی خاصی برای پسر رسیده بود و مرتب سرش اینور و آنور می کرد.بالاخره مسافر جدید ،سیگاری را با تنباکوی محلی و بوی تند در آورد، وبا خیس کردن آن با لبهایش فندک خود را با چند بار ترق وتروق،روشن و دقیقا برای آرامش هر چه بیشتر در وسط ماشین با خیالی آسوده نشسته  و دود تمام فضای مینی بوس را فرا گرفت ،انگار برگ های باغ را آتیش زده اند با اعتراض چند نفر روبرو گشت ،پیرمرد با ذکر قسم های محلی ، آنرا خاموش نکردو تا آخرین پک سیگارش را ادامه داد وبه قول قدیمیها همه (دودی) شدند ،مسیر دور روانسر تا کرماشان و پیشامدهای فوق مسافران بیشتری را گیج و بیشترشان سرها را از مینی بوس بیرون آورده و راننده با تذکر به شاگرد مرتبا انها را زیر نظر خود داشت ،در مجموع فضا وجو داخل مینی بوس غیر قابل تحمل شده بود و در فضای باز پنجره کار خودشان را کرده بودند ،ماشینی که رد نمی شد تا راننده داد بزند سرتو بیار تو همه این ماجراها موجب شد که چهار الی  پنچ ساعت مسیر کرماشان همراه با ماجرا های معمولی بگذرد پسر کم کم رنگش پریده بود و توت و گردوی جیبش هم تمام شده بود،کم کم داشتند به کرماشان نزدیک می شدند،ایستاده مسیر مانده تا کرماشان را نظاره می کرد احساسش این بود که باید شهر مردمانی متفاوت و همه چیزش با پاوه فرق داشته باشد.خودشو پیش پدرش رساند و مرتب سوال می پرسید، بالاخره با دیدن شعله های شرکت نفت ،رنگ و رویش باز شد و فکر می کرد الان سفره خوبی برایش پهن شده است وهمه با نقل و شیرینی به استقبالش خواهند رفت، نزدیک گاراژ اطمینان کرمانشاه رسیدند،راننده از خستگی کمرش خم شده بود وهمه مسافران با بدنی کوفته وبسیار خسته ،آرام آرام پیاده وداخل گاراژ با فضایی متفاوت با کلام های متفاوت وفضایی پر از آشغال و پسماند مسافران رضا را شکه کرده بود،حس کنجکاوی از همان ابتدا در وجودش سوالاتی بی جواب را مطرح و مرتب به همه جا نگاه می کرد ،کسانی که کردی حرف می زدند ولی شلوار پایشان بود و تعدادی هم کت و شلوار محلی داشتند وبچه هایی که آب می فروختند وارد خیابان اصلی که شدند تاکسیهای مشکی از نوع بنز با صدای آرام اگزوزشان گذر می نمودند در آن لحظه یک نفر با فلاکس بستنی و آویزان شدن نانهای کوچک در کنار فلاکس زائقه او را تحریک کرده می کرد ،یک لحظه دست پدرش را ول کرد و نظاره گر بستنی خوردن مردم شد پدرش رو گم کرد و به گریه وزاری افتاد صدای فریاد زدن سنقر سنقر یک پیر مرد گاراژدار نمی گذاشت پدرش داد و هوار پسر شنیده شود بالاخره پدرشو پیدا کرد و بهش گفت هر جاکه گم میشی همانجا بایست و جای دیگری نرو .

کم کم به درون شهر راه افتادند بوی غذای یک چلو کبابی نزدیک گاراج روح از بدنش را داشت می برد ،مخصوصا بوی قرمه سبزی که واقعا او را مست کرده بود پدر مرتب داشت او را با خود می کشید را ستش یک ساک بزرگ هم به همراه خود شان آورده بودند بوی کفته ها در آن مسیر مستقیم کم کم خودشان را نشان می دادند ..به نزدیک یک زن با سر بند و پوشین محلی رسیدند ماهی تابه کوچکی پر از روغن جلو دستش بود وبا یک چراغ بسیار کوچک علا الدین کفته ها را آماده می کرد،پدر هر کاری که می کرد پسر خسته وکوفته وگرسنه نای راه رفتن نداشت.

خانم سر پوش دار در جهت دلداری پسر می گفت روله غصه نخو الان یه قواله ارات گرم .قیمت هر کفته دو قران بود یک قواله خوب خوردندوحسابی حالشان جا آمد کم کم مظاهر و چیزهای شهر برایش روشن می شدکه مردم جهت امرار معاش باید دست به هر کاری بزنند هر چند بعدا فهمید که به اون کفته ها هم تف تفی هم می گفتند.

مهم نبود مهم مزه غذا و سیر شدن آنی ولحظه ای بود .پدرکشان کشان او را به داخل شهر می برد .نگاه به ویترینها و ماشینها و مسیر کلیچه پزی برایش مهم بودند چون که تاکنون به این صورت چیزهای مختلف را یکجا ندیده بود در درون پیاده رو از دور الاغی با خرجین وبار سبز رنگی داشت به طرفشان می آمد الاغ یک مرتبه صدایش را با آخرین درجه صوت خود ول کرده بود.

آخه آنطرف خیابان الاغ دیگری خلاف مسیر او دیده می شد پیر مردی با لباسهای بسیار ژولیده با گیوه های کرمانشاهی طناب الاغ را گرفته بود و داشت خیار چمبر می فروخت ، پدر رو به پسرش کرد،می خوری یانه ،دو تا خیار چمبر به درون جیبهایش گذاشت و خیار چمبر دیگری هم بر دهان گرفته بود ،قد و قواره یارها بربدنش سنگینی می کردند .

در حین عبور از آن مسیر، وضعیت نامناسب لباس وکفشهای پلاستیکی سر تراشیده و بالا و پایین رفتن خیار چمبردرون جیبهایش مورد توجه رهگذران قرار گرفته بود خستگی وخواب همه مسائل را تحت الشعاع خود قرار داده وبالا خره  تصمیم پدر رفتن به خانه فامیلشان در دوروبر جوانشیر  بود ،آدرس را خوب نمی دانستند همه خانه ها اکثرا گلی ویکفرم ویکدست بودند پرسان پرسان به نزدیک خانه فامیل رسیدند.

رضا از خستگی و پیاده رویی زیاد پاهایش عرق کرده بود ،کفشهای پلاستیکیش به صدا کردن افتاده بودند، در خانه را زدند و ازکم رویی خود را به پشت پدرش چسپانده بود وارد خانه شدند .از شانس خوب یا بد هم فامیلشان کلفت بار بود و نسبتا فقیر، بچه های کوچک تر قدو نیم قد به استقبالشان آمدند مرتب به ساکشان خیره شده بودند ساک بیچاره هم بجز یک مقدار آلو و توت خشک شده و گردو چیزی دیگر درونش نبود، برای اینکه خوب تر تحویلشان بگیرند پدرش فورا در ساک را باز و بچه ها به جان گردو ها و دیگر موارد افتادند و نصفشان را خوردند او مرتب به در رو دیوار کاه گلی و قفس کبوترها خیره شده بود کرماشان برایش رویای عجیبی بود فکر میکرد،  همه باید ثروتنمد وساختمانهای خوب و پول دار و شیک باشند.

مستراح خانه فامیل در زیر پله بود و با بدبختی میشد در آن نشست و چاله زیری آن وحشتناک وترسناک به نظر می رسید ،در دل خود ش میگفت خدایا این همه جمعیت چگونه توی این خانه بسیار کوچک جا می گیرند، احساس غربت وتنهایی به سراغ پسر آمده بود ،به باباش می گفت ترو خدا اینه کرماشان ،خوب اگه اینطور باشه خانه خودمان از اینجا بهتره ، تمام هم وغمش غذای شب بود که چه چیزی در انتظارشان باشه .

بعد از چند ساعت استراحت و خواب کافی ،پسر نمی توانست با این فاصله کم رابطه دوستی با بچه ها بر قرار کند ومرتب از پدرش دور نمی شد با احترام خاصی آمدند به پدرش گفتن یک مقدار شام دیر حاضر می شه، منم گفتم بابا شام یعنی چی ،یواشکی گفت همون نان خوردنمان در شبهاست بوی غذا به مشام نمی خورد دیر وقت پدرشان را دیدم خسته وکوفته آمد وبا ما دست ماچان کرد ، بچه ها در درون راهرو به پچ پچ افتاده بودند غذا یکه اماده شده بود حتما به همه نمیرسید مادرشان که خیلی شرمسار نداری و فقر بود می گفت شما مهمان هستید باید راحت باشید،تنهایی شام را میل کنید ،تعارف نکنید خانه خودتان است ،بچه ها شان در ایوان کوچک، مرتب از لای در چوبی که به جیرجیر افتاده بود به سفره و غذا خوردن های آنها نگاه می کردند ،از شانس بدشان آن شب شامی کباب درست کرده بودند.

نزدیک نود درصد شامی کباب ها سیب زمینی بود ،فقط چند درصدی چربی وگوشت قاطی سیب زمینی ها شده بود ،برای اینکه بخوبی تشخیص داده نشوند  از فلفل و ادویه و نان خشکه زیاد استفاده کرده بودند،پدر به پسر اشاره کرد که دو تا از آنها را  برای بچه ها بزار ،نان و دوغ بخور ای بابا این که همه اش سیب زمینی است همان زمینی کوبیده خودمان عجب اسم و رسمی به آن داده اند،وقتی سفره را جمع وبه ایوان کوچک بردند بچه ها به جان هم افتادند و با کتک کاری و سرو صدا مانده غذا را خوردند .

دلش برای خانه خودشان تنگ شده بود می دانست شنیدن کی بود مانند دیدن و صدای دهل از دورخوش است،ناچارا می بایست فردا نهار هم آنجا بسر ببرند به شدت خجالت می کشیدکه در این وضعیت اسفناک صبحانه و نهار دیگری بخورند .فردای آنروز پدر گفت باید چند تا عکس در عکاسی برای کار سجل احوال بگیریم.در آن مدت زمان کم مشکلات آمدن به شهر و مهاجرت را به چشم خودش احساس می کرد با این مسائل پیش آمده تازه یادش افتاد بحث فیلم وسینما را ،می بایست حتما یک سری به آن مسیرها  بزنند از شانس خوبشان سینما ایران در نزدیکی کارهای پدرش بود بوی نان روغنی  و کلیچه شکری هم پیچیده بودند و یکی هم داشت بلیت خودآزمایی می فروخت،یک مقدار احساس خوبی پیدا کرده بود چون یک لحظه وضعیت خانه فامیلشان را فراموش کرده بود ،خودش را به میله های کناری سینما آویزان کرده بود ،عکس هنر پیشه های معروف مانند فردین وبیک مانوردی را پشت شیشه سینما را می توانست به خوبی ببیند.

چند تا عکس سیاه وسفید هنر پیشه ها را با  پنج ریال خریدند و تصمصم گرفت دروغکی یک فیلم را برای دوستانش تعریف کند تا دوستانش او را مواخذه نکنند ، با دیدن عکسها ذهنیت خوبی پیدا کرده بود ،اخر توی این گیرو دار بیا وبروی کرمانشاه کی وقت فیلم وسینما رفتن رو داشت و میدانست کتک مفصلی هم از پدرش بعدا می خوره البته اگر بهانه زیادی بگیره ، با گذر از راسته بازار یک جفت کفش چرمی دست دوم  بزرگ تر از پایش براش خریداری شد تا برای سال بعدش اندازه پاهاش بشه از شما چه پنهان دست دوم هم بودند وچند تا میخ هم درونشان پای طفلکی را می گزید با پوشیدنشان میخها بهتر خودشان را نشان دادند .

با خجالتی و آبروریزی دوباره برای نهار به خانه فامیلمشان برگشتندو ماجرا های قبلی با غذای دیگری دوباره تکرار گشت، پدر برای سوغات مقداری نان سنگگ و نان روغنی وسم موش و میخ و چندتا ژاکت بزرگ وکوچک وچند پیران چراغ را خریداری کرده بود و یک کت کهنه نسبتا بزرگ را از طرف فامیلشان هدیه گرفت و فردای آنروز پیاده با گذر از پیچ وخم های جوانشیر و تاریکه بازار به گاراژ رسیدند تا اینکه به مینی بوس برسند.

سوار مینی بوس گشته و به طرف پاوه را افتادند ،اسباب وسایل خریداری شده پدر هیچکدام با هم سنخیتی نداشتند و در همان لحظه اول پیرانها در درون وسایل خرد و له شدند و پدر با اعصابی خورد یک طرف جاده را نگاه می کرد در مسیر بر گشت آنقدر تعداد مسافران زیاد بودند که چند تای آنها بیرون از شهر بالای مینی بوس سوار شده و آن مسیر خسته کنند و پر پیچ وخم را دوباره با همان سیکل قبلی طی وتنها چیزی که برایش جالب بود درک مشکلات مردم در شار وخرید همان عکس هنر پیشه ها بود که مرتبا آنها را بیرون آورده ونگاه می کرد با سوار شدن مینی بوس وآشکار شدن وضعیت شار ،زاکت یقه اسکی تنگ را بیرن آورده وبا زیر پیراهن پاره خود حاضر بود آن ماجرای قبلی برایش تکرار نشود و با مشغول شدن به خوردن نان سنگک که پدرش زیر پایش گذاشته بود بیشتر نان ها را تکه تکه  کرده بود ، به دره خنک روستای شمشیر که رسیدند هزار مرتبه خدا رو شکر کرد و دیگر هیچوقت فکر رفتن به کرمانشان را نکرد ونان ودوغ خانه خودشان را به هیچ عوض نمی کرد …

13 پاسخ برای “داستان کوتاه از مجموعه داستانهای محمد غریب معاذی نژاد

  • سید ناظر فخری در تاریخ فروردین 7, 1395 گفت:

    سلام استاد
    داستان زیبایی بود و بسیار ساده و در عین حال عالی لحظات رو توصیف کرده بودید .ممنون و دست مریزاد.

  • محمد غریب معاذی نژاد در تاریخ فروردین 5, 1395 گفت:

    با سلام وتشکر .قبل از هر سخنی باید از مسولین محترم سایت سلام پاوه تشکر نمود به سبب همراهی وهمکاری با همه مخاطبین بخصوص با حقیر : راستش بنده خود را شایسته این همه محبت دوستان نمی دانم واز تک تک انها تشکر می کنم وتشکر ویژه از مدیدریت محترم سالهای گذشته که با بنده همکار بوده وبیشتر نکته ها ونصایح را ازایشان آموخته ایم .راستش بعضی از دوستان منتقد گذشته هم که از علم ودانش بیشتری بر خوردار هستند تشکر می کنم وهمواره نقدهای انان تلگنری در جهت مطالعه هر چه بیشتر بوده است . زمانی که معلم بودم و در مدارس در س می دادم گاها به بعضی از دانش اموزان کم کار در مورد تلاش هر چه بیشتر نصایحی انجام می گرفت در نهایت یکی از دانش آموزان گفت فلانی من فقط اینقدر کشش دارم وبیشتر از این را از من مخواه .در جواب دوستانی که شاید از فن داستان نویسی بنده ایراد بگیرند باور بفرمایید هرچقدر می خواهم خوبتر بنویسم ولی ظرفیت وهنر داستان نویسی اینجانب تا این حد می باشد لذا اگر کاستی ونواقصاتی در آن مشاهده می شود ما را ببخشید

  • عبدالله کاکابرایی در تاریخ فروردین 5, 1395 گفت:

    بادرود وسلام خدمت استاد گرامی آقای محمد غریب
    معاذی نژاد دوست وهمکار ارجمند ازنقل بسیار زیبا
    وبیان شیرینتان آدم رابه دروران پیش دهه های پنجاه
    وشصت که همانا محرومیت وتبعیض واحساس فاصله
    های طبقاتی بین شهری بودن وروستا نشینی همیشه
    همچون پتکی بود.که مردمان محروم وجوانان غیور را
    وادار مینمود دست از زندگی اصیل برداشته وبه شهرها
    ومناطق پرجمعیت هجرت نمایند.آنروزها مدنیت طوری
    دیگر ووارونه تعبیر ومعنا میشد غافل از اینکه تمام بد –
    بختی هاییکه امروزه جامعهء ما به عنوان مصرف کننده
    از شهری وروستایی گرفته وپیامدهایی که با آن مواجهیم
    همه وهمه درآن اوان پایه ریزی تاجاییکه امروزه ماشاهد
    این همه بی سروسامانی اعم از بیکاری جوانان وبرکنار
    گذاشتن درآمدهای سنتی وتولید اتیکه حتی المکان میتوان
    به آن اقتد ای نسبی نمود.با این اوصاف باداشته های خود
    تفاوت بین زندگی شهری وروستایی وجامعه ایکه میرفت
    تا غرق درتمدن وتجدد وفساد ومدپرستی رانوید دهد در
    کمترین زمان به بار نشیند.که اساسی ترین پایه های –
    جامعه راکه اقتصاد آن باشد ؛ نشانه رفته که عایداتس این
    تضاد طبقاتی است.که با آن مواجهیم.به هرحال باید به یاد
    آن دوران وآن روزگاران غبطه خورد که باای وصفی که –
    تفاوتها بسیار بود ولی نابرده رنج کنج میسر نمیگردید .
    فرق بین آدم کار آمد وتحیلکرده وخادم باعکس آن جای تامل
    وقناعت و سیر سعودی سرمایه میتوانست.تاحدی مردم را
    سرجای خود نگه داشته وهمچشمی ودنباله روی که امروزه
    با آن مواجهیم باعث قطع صلهء رحم وفراموشی قرابت وخو –
    یشی نمیگردید.من حاضرم به آن دوران برگردم به شرط آن که
    به داشته های اولیه وآنچه را که ازدست داده دوباره دارا شوم
    نه اینکه بخواهم ادعا کنم که امروزه خیلی خوشبختم خوشبختی
    به نظر من آن مطالب وزیبایی هایی است که جاب آقای معاذی
    نژاد گذرا درقالب یک خاطره ازدوران پیش به آن پرداخته و اکنون
    خواندنش لذت بخش وتحسین برانگیز میباشد .بار دیگر ازاین –
    معلم شایسته ومردمدوست تشکر وقدردانی نموده امیدوارم که
    صاحبان سخن وقلم به دستان واقع بین ومردم مدار بامطرح نمو –
    دن واقعیتها مارابه اصالتهای خوبمان یاد آورشوند.
    از عزیزان سایت مردمی سلام پاوه ممنون وسپاسگزارم وسال
    نورابه آن بزرگواران تبریک وتهنیت مینمایم.

  • همشهری واقع بین باش در تاریخ فروردین 4, 1395 گفت:

    عالی بود
    واقعا ادم رو به همون فضا و شرایط میبره
    حس کردم کنار این پدرو پسرم و از نزدیک شاهد همه ی این ماجراهام

  • شمال هورامی در تاریخ فروردین 4, 1395 گفت:

    با سلام و سپاس فراوان خدمت کاربران محترم. و خدا قوت خدمت کاک غریب معاذی نژاد عزیز، داستان معناداری بود، چرا که الان اینقدر فراوانی زیاده هیچ چیز ی لذت نداره و همه چی تکراری شده و ارزش ها کنار رفته ، در دوران گذشته همه چی جایگاه خاص خود را داشت، و قدر اشیاء و انسانها فقط و فقط با پول نبود، بلکه با محبت و صفا و صمیمیتی که آدم ها و خانواده ها با هم داشتن ،بود.

  • سوما در تاریخ فروردین 4, 1395 گفت:

    داستان زیبایی بود.من واقعا با خواندنش کیف کردم.پیروز و سربلند باشید

  • ناشناس در تاریخ فروردین 4, 1395 گفت:

    سلام استاد گرامی.دس تان وش بو.قلبتان ساق بو یخوا

  • ناشناس در تاریخ فروردین 4, 1395 گفت:

    صلاح / جناب معازی نژاد حرف دل مار ا خوب بیان فرموده بودی تمام ما این گونه رندگی کردیم موفق باشید

  • شیوه در تاریخ فروردین 4, 1395 گفت:

    فوق العاده داستان زیبایی بو وبه راحتی می توان صحنه های رخ داده را در ذهن تجسم کرد .ممنون آقای معاذی نژاد

  • محمد رئوف بادفر در تاریخ فروردین 4, 1395 گفت:

    آقای معاذی نژاد از اینکه هر از چند گاهی ما را به حال و هوای آن روزها میبری بنده به نوبه خودم ممنونم آرزوی طول عمر با برکت را برایت از ایزد منان خواهانم.

  • شهین در تاریخ فروردین 3, 1395 گفت:

    عالی بود.دست مریزاد

  • کامران در تاریخ فروردین 3, 1395 گفت:

    سلام و درود بر جناب آقای معاذی نژاد عزیز.
    باز هم مثل همیشه داستان تون عالی بود.تشکر و سپاس فراوان.

  • فرهنگی در تاریخ فروردین 3, 1395 گفت:

    دس وش کاک غریب گیان ما به داستانهای خوبت تو سلام پاوه عادت کردیم خیلی خوب بود