ج 10 فروردین 1403 ساعت 09:18

روایتی از فقر و بدبختی و اعتیاد …/ محمد غریب معاذی نژاد

روایتی از فقر و بدبختی و اعتیاد …/ محمد غریب معاذی نژاد

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : باد شدیدی وزیدن گرفته و سرما پیکره خود را بر شهر پلکانی پاوه گسترانیده بود ،باران آمیخته بابرف لحظه به لحظه شدیدترمی شد. کوچه های باریک بالادست شهر هنوز بوی کهنه گی و رخ نمون دیمکهای پوسیده بوی دست استاد کاران قانع زمان خود را می دهند در یکی […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : باد شدیدی وزیدن گرفته و سرما پیکره خود را بر شهر پلکانی پاوه گسترانیده بود ،باران آمیخته بابرف لحظه به لحظه شدیدترمی شد.

کوچه های باریک بالادست شهر هنوز بوی کهنه گی و رخ نمون دیمکهای پوسیده بوی دست استاد کاران قانع زمان خود را می دهند در یکی از این کوچه های قدیمی محمد غریب معاذی نژادخانه ای محقر با پنجره های کوچک سبز رنگش سرو صدایی پیچیده و آرامش محله تحت تاثیر بگومگوهای داخل خانه قرار گرفته و ناگهان درخانه محکم به صدا در می آید فرزند برومندشان چند دقیقه نمی گذرد خود را به پایین دست شهر می رساندکوچه های پایین دست شهر به مسیر دنج باغات میوه یا (باخه میوان) منتهی می شوند.

جوانی قدبلندبا لباسهای نسبتا مرتب ولی با موهای در هم ریخته بی هدف مسیر راه را طی میکند ناخدآگاه با سرعت بسیار زیاد اوج میگیرد. گاها مشکوک پشت سرش را نگاه می کند به نظر می رسیدکه منتظر کسی است و با دوستانش در آن سیاهی شب قول و قرارهایی گذاشته است ،گوشی تلفنش را درآن هوای خیس ونمناک درآورده و داشت با کسی صحبت می کرد،نمی خواست سوتی بدهد وکسی از وضعیتش مطلع گردد،همانندبیسیم چی ها گاهابا رمزچندکلمه ای را می گفت  و سپس با احساس وتعصب خاصی به صحبت کردن عادی خود می پرداخت ،معلوم بود دوست یا دوستانش سر کارش گذاشته بودند.با التماس از دوستش می خواست بیرون بیایید و پولی را که با خود آورده نشانشان بده ،بد قولی واقتصاد نابسامان اعتمادش را نزد دوستانش از دست داده بود ،معلوم بود توان تحمل بیش از حد سرکاری را نداشت و ناآگاه از کوره در رفت وشروع به فحش دادن به دوستش می کند، فحش ها خیلی رکیک وشدیدالحن هستند . راستش دشنام هایش از آن نوعی بودندکه در فرهنگ لغتهای مختلف مترادفی برایشان پیدا نمی شود.

در آن حال وهوای بی هویتی مدتی می ایستد و ، سیگاری را بیرون آورده ومی خواهد روشنش کند ،رعد و برق و باران او را به شدت عصبی و با کبریت خیس می خواهد.

سیگارش را روشن نماید بالاخره سیگار را به جوی آب می اندازد،نخ خشکی بر بدنش نمانده است ،مرتب با خودش صحبت می کند مجبور می شود راهش را گرفته وبه خانه در بالا دست شهر برگردد هر چنداز خانه هم دلخوشی ندارد.

سرعتش همانند موشک یکدفعه زیاد می شود استراتژی مشخصی فعلا ندارد که ازکدام کوچه ومسیر بگذرد ناگاه تصمیمش عوض می شود راهش را به داروخانه ای کج میکندتا شاید دست خالی به خانه بر نگردد. باالتماس فراوان دو نوع شربت را خریداری می نماید،مرتب به آنها خیره شده دیروقت است و پاسی از شب گذشته در مسیر برگشت به خانه آرام آرام آنها را بالا می کشد تا از فشار روحی وعصابنیتش کاسته شود سپس شیشه ها ی خالی را در آن شبانگاهان به دیوار خانه ای می کوبد از پنجره همان خانه چهار تا فوش جانانه هم نثارش می کنند.

برایش مهم نیست که چه اتفاقی دارد می افتد با خوردن شربتها سرعتش کم می شود سرش رو به گیجی می رود و در زیر شیروانی اداره ای در مسیر رفتن به خانه  اتراق وسیگاری را با زحمت دود می کند. محل اتراق تا اندازه ای  استتار شده وبه سختی دیده می شد چشم انداز محل به گونه ای بود که او اطرافش را می توانست ببیند، پک های عجیبی به سیگار می زند،سیگار لامصب را با سه چها ر پک به  آخر می رساند.

سیگار دوم هم منتظر دود شدن ،دود ازتمام سر وصورتش بیرون میامد.کمی آرام می گیرد،به پنجره خانه های روبرو متمرکز می شود نور کم اتاقها و روشن و تاریک شدن تلویزیون خانه ها او را به فکر می برد.گاها سایه افرادخانه هاهم در چشمانش نمایان می گردد، لذت زندگی و آرامش و در کنار خانواده بودن را درک میکرد .

خدایا می شد ماهم مثل اینها زندگی مرتبی داشتیم ، درساختمانی دیگر صدای ملایم موسیقی به گوش می رسد ومقداری با تامل به زمزمه موسیقی می پردازد ،شربت هاکار خودشان را کرده بودند او خوب می دانست که مشغول چه کاریست وبا علم واگاهی مواد را دنبال کرده بود چون می دانست بالاخره مواد عزت واحترام او را افزایش نمی داد ،شدت باران انگار تمامی نداشت ، چکه های روی شیروانی گاها به درون کفشهایش می خوردند،گوشیش مرتب در حال زنگ زدن بوددر آن اواخر شب دیگر فایده ای نداشت که با کسی قول وقرار بگذارد حال وحوصله رفتن به پایین دست باغات را نداشت ،تکه مقوای پرت شده را روی خودش می کشد .

برایش مهم نیست که چه کسی است وتحصیلاتش را درکجا گذرانده وچه درسهایی را پاس نموده است، ابرهای سیاه کومولوس با رعب ووحشت خود دمی نمی آرمیدند،باد بارانهای سیل آسا را بر روی  کفشها وقوزک زخمی جوان می پاشید.

انطرف تر درمسیر کوچه منتهی به باغات مادری خیس آب با فرزند نسبتا کوچکش مضطرب ونگران بدنبال فرزندش بی نتیجه از سرازیریهای شهردارد برخانه می گردد .

او مرتب پسرش را صدا می زندبه عاقبت خود نفرین می کند که چرا در کودکی خدا مرا نکشت واین روزهای تاریک را نمی دیدم  این چه روزگاریست که در آن افتاده ام، فرزند کوچکش او را دلداری وصورت مادرش را نوازش می نمود مادر رضا در مسیر برگشت به خانه ، کوتاه ترین مسیر را انتخاب می کند ،درگیر ودار گلایه از عاقبت خود بود که ناگاه صدای گربه ای توجه اش را به خود جلب می نماید.فرزندکوچک با دیدن پاهای برادرش در زیر نورضعیف تیر برق پسرشان رضا را می بینند، او که غرق در آب شده انگار اتفاقی نیافتاده در آن فضای پستی وذلت ، رو به مادرش می کند، مادر جان لطفا آرام باش بعدا باهات صحبت می کنم فعلا با مشکل مواجه شده ام ، آرام باشم عجب رویی داریی با علم واگاهی و اراده خود ودوستانت به این وضعیت افتاده ومارا نزد در و همسایه ذلیل و خوار نموده ای ،مگر تو این همه فیلم تلویوزیونی را ندیده ای،مگر مرتب بابات رو نصیحت نمی کردی چرا سیگار می کشی .

انتظار داری باهات حرفهای فلسفی همانند درون فیلمهای دروغکی رد وبدل کنم ،گور پدر رفقای پدر سوخته ات که شما را به این وضعیت انداخته اند، اونها الان دارن توی خونه پیش زن وبچه کنار شومینه لم داده وبساط دود ودم را با پولهای باد آورده با عزت واحترام فراهم کرده و هرکاری که می کنند ثروتشان آنها را پوشش داده ومورد احترام مردم هم هستند و شمای احمق ،از بی پولی در این باتلاق ذلت گیر افتاده ای ، قیافه خودت رو دیدی؟

مادر خواهش می کنم ،هنوز مردم به وضعیت من زیاد پی نبرده اند بگذارید با متانت ومنطق شما را حالی می کنم که اینجا چکار می کردم ،برادر کوچک رضا که از سرما یخ زده بود.گریه اش گرفت واز مشاجره کوتاه آمدند ،به هر نحوی که بود خود را به خانه رساندند ،رضا خوب می دانست پدرش دیگر تحت عنوان پدر و راس خانواده  کارکردخود را از دست داده ،بی پولی وتنگدستی پدر اعتماد  به نفسش را از دست داده بود .

حرفهایش دیگر خریداری نداشت در اصطلاح ته جیب خالی بود و منتظر رحم خداوند ،مادر رضا هم همانند یک محفظه فلزی آرد یا بهتر بگویم کنوی بزرگ به شوهرش  نگاه می کرد، چرا که از هر طرف نقش وکارکرد خود را از دست داده بود ،او فقط  سیگار می کشید و به وضعیت موجود نگاه می کرد انواع واقسام تنباکوهای محلی را بهمراه قوطی سیگارش در کنار خود گذاشته و دو متکای بزرگ را در گوشه اتاق به عنوان تمام میراث زندگیش وضعیت را نظاره می کرد ،مادر تا دمی از شب فقط به نصیحت فرزند خود پرداخت و از پسرمعتادش کلمات تکراری شنیده می شد، چشم مادر باشه مادر …..من دیگر دنبال این کار  نمی روم مگر شعورم را از دست داده ام من خودم را با ارسطو وافلاطون عوض نمی کنم ،مرا چه دیده ای وقتی در جمع دوستان می نشینم  همه آنها دهنشان از علم معرفت من آب میفتد ،آنطرف تردر کنار بخاری پدر پکی به سیگارش می زند وفقط با ریشخندی به فرزند کوچک خانواده سرش را مرتب تکان می دهد ،فضای درون خانه متاثر از  وضعیتی است که پسرشان بوجود آورده  متشنج ودر عین حال شکننده  ،مادر زحمتکش که بار تکفل برگردن او افتاده با این وضعیت پیش آمده  بیشتر روزها به نان پختن می پردازد ونای جروبحث وکارهای جانبی خانه برایش نمانده در هر گوشه ای از اتاقها تکه ای لباس افتاده وهمانند پدیده اینورژن یا  وارونگی دما ، اتاقها پر ازته نشست دود سیگار پدر بود.

عقربه های ساعت هم زمان را دارد به صبح نزدیک می کنند، یعنی به جریانی مشابه وضعیت روزهای گذشته ،رضا خواب راحتی می کند وتاساعت دو بعدازظهربا لنگهای درازش تکانی هم نمی خورد بعد از بیدار شدن سری به آشپزخانه می زند،چیزی برای خوردن پیدا می کند سرپا آن را می خورد ودو تا نعره بزرگ بر سر پدرش می کشد این چه وضعیتی است برایمان درست کردی می خواستی بچه دار نشوی به این روزها فکر نمی کردی در کنار بخاری جا خوش کرده ای سیگار روی سیگار امان نمی دهی ،گوشی پسر هم مرتب دارد زنگ میخورد و او خوب می داند چه کسانی هستند انها دیگر بدون پول به او موادی نمی دهند ، نیازهای درونیش مجبورش می سازند تا به التماس بیفتد،پدرجان فقط این بار اگه داری یه مقدار پول می خواهم ، پدرهم نمی داندچه بگوید اصلا پولی سراغ ندارد پسر شروع به اذیت پدر می نماید وتنباکوهای پدرش را به سرش می ریزد ، پدر بالاخره به حرف میاد، پسر جان عمری حمالی کردم ونهایتا چیزی دستگیرم نشد وبدون نتیجه حالا گوشه اتاق افتاده ام کسی هم نیست که بپرسد عمری برای این جامعه حمالی کردی زندگیت با چه می گذرد عاقبت دیسک کمرگرفته وخانه نشین شده ام .

رضا به صغرا وکبری گفتن پدرش اهمیتی نمی دهد ودر جوابش خوبه خوبه برای من ننه من غریبه در نیار این حرفها سرم نمی شه  مثل اینه که برام گردو بشماری اگه پولی چیزی داری بگو  خوب لامصب طنابی چیزی از دوران حمالیت نمانده تا بفروشم ،مادر بیچاره هم هنوز از سرکارش بر نگشته ونمی داندکه نصایح دیشب کار ساز نبوده وپسرش دنبال برنامه همیشه گیش رفته ،بالاخره پسر با داد وفریاد بیرون می رود و در را محکم می بندد ،پدرمی داند این سیکل و دور و تسلسل باطل  همچنان ادامه دارد ،قوطی سیگار را در می آورد وسیگاری را با سلیقه خاص می پیچد ودور وبرش را خوب خیس می کند تا زود تمام نشود. پیچ رادیو را باز کرده وکنار بخاری با دم سیگار بزرگش آن را دود می کند رادیو در مورد میزان پول نفت وتاثیر ان بر سفره های حال حاضر مردم صحبت می کند ،نیم نگاهی به آشپزخانه خشک وبی رمق می اندازد رادیو را دوباره می پیچاند وترانه ملایمی را گوش می دهد ، رضا با ملحق شدن به دوستانش ،از جر وبحثهای خود با مادرش برای دوستان  می گوید ،که چگونه انها را سرکار گذاشته وخیلی ساده لوحانه زود باور کرده اند،رضا تازه اول کارش بود و دوستانش به این زودی او را رها نمی کردند، آنها هر روز در گوشه ای قول وقرار می گذاشتند تا مخفی گاه انها لو نرود ،استقرار گاه آنها فعلا زیر پرچین کنار جوبی بود که خیلی دنج وچشم انداز بسیار خوبی داشت ، خوکها هم گاها انجا جا خوش می کردند ودیر وقت پس ماند انها را می خوردند.

مادر پس از آمدن از کار پر مشقت خود فرزند کوچکش را کول کرده وبجای استراحت وخوردن مختصر غذایی ،پدر از فرار پسر برایش تعریف می کند ،او با عصبانیت  هرچه بیشتربه دنبال پسر راه افتاده وتصمیم نهایی خود را گرفته بود با صدا زدن یکی از اقوام قدرتمند خود به طرف استقرار گاههای متفاوت راه افتادند ، برادرکوچک که در پشت مادرش  بسته شده بود با پاهای  توپلش دمپایی هایش را نگه داشته وگاها با نوک انگشتانش بازی می کرد وبا دستهای معصومش گردن مادرش را محکم فشرده  و با نگاه نافذ وکودکانه اش مصیبت خود ومادرش را به رهگذارن می فهماند ،مادر هر لحظه به سرعت خود می افزود ودر زیر لب معلوم نبود که چه می گوید ،در انطرف قضیه رضا مشغول آماده سازی ومهیای تشکیلات خود ودوستانش بود،چیزی نمانده بود که هوا رو به تاریکی برود بعد از کنکاش وگشت وگذار هر چه بیشتر بالاخره دود زیر پرچین منتهی به باغات پایین دست دیده میشد، به دلیل خیس بودن شاخ وبرگ درختان ، دود غلظت بالایی داشت ،با حوصله وکم کردن صدای پا به محل پرچین رسیدند در اولین حرکتی که رضا می خواست انجام دهد وپا به فرار بگذارد مرد فامیل با اولین ضربه پسر را بر سر جایش نشاندرضا دیگر نمی توانست  شروع به فلسفه بافی وحرفهای کتابی را رد وبدل نمایدمادر فقط به او نگاه می کرد ومگر دیشب چه قولهایی به ما دادی دروغگو ،دود ودم بچه ها همه خاموش وهرکدام به سمتی فرارنمودند.

معلوم نبود که خانواده و پدر ومادرشان چگونه اجازه این رفتار را می دادند .رضا دستش به تمام معنا فشرده شده بود وبا آبرو ریزی و مقاومت کردن به طرف خانه کشان کشان آورده شد ،مادر مگر چی شده داشتیم از دوران دانشجویی ورفاقت گذشته حرف می زدیم ،این بوی هیزم های خیس است مواد ازکجا بود ترا به خدا آبرویم بگذار نرود، مادر مرتب رو به فامیل می کرد ومی گفت به حرفهایش اعتماد نکنید توبه گرگ مرگ است ، باید تاوان بد قولیهایش را پس بدهد ،او الان باید نان درآور خانه باشد ،از حرفهای مادر سوء استفاده می کرد و می گفت کار از کجا بود این نتیجه بیکاریست ، مادرش با شنیدن این جمله ها  بیشتر عصبانی  وخون جگر می خورد یعنی در همین شهر از هر صد نفر سی چهل نفر بیکار هستند همه به طرف اعتیاد رفتند ،نمی دانم حتما اعتیاد خودش یک نوع کار است ودر اخر روز عایداتی هم دارد ای کاش ایجوری بود ،بد بخت بیچاره دو نفر از همین رفیقات مگه کارمند فلان اداره نیستند ،من این حرفها سرم نمی شه من میمانم وتو  دیگر دنبال کار ونان پختن نمی روم وتا این مصیبت را از تو پاک نکنم  ول کن این ماجرا نیستم .

مادر بساط نان پختن را در کنار در خروجی خانه پهن و عظم و اراده اش را در انجام اینکار جدی تر نمود،گوشی پسرشان را مرتب کنترل می کردند ،در واقع تمام بد بختی ها زیر سر همین گوشی موبایل بود وهمه رفقا در آن واحد در دسترس بودند وهمگرایی وتهیه بساط بین آنها سریعا انجام می پذیرفت ،مادر که مختصر سوادی هم داشت  واز اطلاعات تلویوزیون استفاده برده بود ، اجازه سیگار کشیدن را درخانه به او داده بود وسیگار روی سیگار  استمرار  پیدا می کرد ،پدر هم برایش رفیقی پیدا شده بود وزیاد مورد ملامت قرار نمی گرفت ،این روند یکی دوماهی ادامه پیدا نمود مادر نمی خواست برای همیشه فرزندشان از دست برود ،لجاجت ویکدندگی را کم کرده بود ،افراد مختلفی جهت خرید نان محلی  مراجعه می نمودند پسر بزرگ الان کمک کار مادرش بود و در پنجره مشرف به مادر همه  آمد ورفتها را زیر نظر داشت وگاها در انجام کارها سهیم میشد هرچند که قلبا علاقه ای به ترک نداشت ولی جمع اوری معتادان دیگر شهرها را با آبرو ریزی  دیده بود وخوب می دانست چه نتیجه ای در انتظارش خواهد بود ، بالاخره با رایزنی مادر و عشق بستن به دختری که خریدار نان بود هر چه بیشتر وبیشتر به زندگی علاقه بیشتری پیدا نمود ،فرزند تحصیل کرده خانواده ،راه گم کرده اش را با سختیهای بسیار زیاد پیدا نمود ، مادر بالاخره با کمک دیگر  نهادهای مردمی  و دوستان پاکش آرامش نسبی را به درون خانه  آورد ومادر مرتب با گوشزد نمودن عواقب بسیار بد مواد  توانست پسرش را از دست دوستان خطر ناکش رهایی بخشد .

این داستان بر اساس واقعیت و تلفیقی از احساس معلم بازنشسته و دلسوز فرهنگی دیارمان آقای محمد غریب معاذی نژاد نگاشته شده است که لازم میدانیم از این استاد عزیز قدردانی و تشکر کنیم.

7 پاسخ برای “روایتی از فقر و بدبختی و اعتیاد …/ محمد غریب معاذی نژاد

  • ویسی در تاریخ بهمن 4, 1394 گفت:

    با سلام و احترام، دلایلی که می تواند به عنوان اصلی ترین موجبات اعتیاد شوند. 1- زمینه خانوادگی 2- فقر مادی خانواده 3- عدم آگاهی و کم سوادی 4- اختلافات خانوادگی 5- فشار دوستان و همسالان 6- دور کردن فرزندان به هر بهانه ای 7 – محبت بیش از حد به فرزندان با تشکر از آقای معاذی نژاد

  • مشاور در تاریخ بهمن 3, 1394 گفت:

    با سلام و ادب خدمت کاربران گرامی. اولین فردی که مقصر اصلی موضوع می باشد خانواده است. اگر خانواده ها در درجه اول احترام و صفا و صمیمیت رو با فرزندانشان داشته باشند و به عنوان یک دوست در کنار هم باشند هیچوقت دچار این مشکل نخواهند شد ، انشاءالله خانواده ها به این مورد مهم توجه داشته باشند.

  • خالدی در تاریخ بهمن 1, 1394 گفت:

    ساعت 4 تا پاسی از شب حدود 25 نفر آشکارا از جوانان پاوه در باخه میوان مشغول کشیدن مواد هستند. من باغدار هم وقتی در کنارشان رد میشوم انگار نه انگار، انسان خیلی تاسف میخورد که این واقعیتهای تلخ رو میبیند. با سپاس

  • جلال عبدیانی در تاریخ بهمن 1, 1394 گفت:

    با سلام خدمت همشهریان گرامی قدیما شهرستان پاوه از همه جهات اول بود ، ولی الان آمار اعتیاد به گونه ای تاسف بار تنه کشیده، علی الخصوص در بین جوانان و بانوان این شهر که ما به عین شاهد هستیم، امیدورام خانواده های محترم هوشیار باشند و نگذارند جوانانشان تا پاسی از شب بیرون بمانند و وقتشان را الکی و بیهوده بگذرانند. با تشکر از معلم با اخلاق و دلسوز شهرمان آقای محمد غریب مغاری نژاد گرامی

  • حاتم حکیمی در تاریخ بهمن 1, 1394 گفت:

    ده س وه ش کاک غه ریبی به ریز هیواداره نان خوذای گوره ره حم به رو ئا خانه وادانه پیسه گرفتاریو شان هه ن

  • ناشناس در تاریخ بهمن 1, 1394 گفت:

    مطلب خوبی است که بیانگر وضعیت بخشی از جامعه ماست. اما ضمن تشکر از مطلب و داستان, استاد گرامی جناب معاذی نژاد مطلب کمی با ادبیات داستانه گونه و روایی فاصله دارد. جملات رسمی و ادبیاتی هستند و متاسفانه کمتر به دل خواننده می نشیند. داستانهای کوردی شما بسیار جالبتر بودند چون با زبانه عامیانه نوشته شده اند. بهرحال بسیار ممنونیم….. معمولا این نوع داستان ها را باید علیرغم تلخی آن با همان ادبیات رخد داده نوشت….

  • ذره بین در تاریخ بهمن 1, 1394 گفت:

    با عرض سلام خدمت استاد گرامی آقای معاذی نژاد که واقعیت حال حاضر جوانان دیارمان را با آوردن داستانی واقی و در عین حال قابل تامل که سر منشا اصلی آن در درجه اول بیکاری است رابه اطلاع همشهریان و بخصوص مسولین شهرمان میرسانند.
    باشد که نقطه ی شروعی دوباره باشد در تحول آیینده سازان شهر و دیارمان………

پاسخ دادن به خالدی لغو پاسخ