پ 09 فروردین 1403 ساعت 14:33

صندلی سبز… / احسان توفیقی

صندلی سبز… / احسان توفیقی

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : صندلی سبز اقتباس شده از داستان رجل سیاسی , کتاب یکی بود یکی نبود ,نوشته محمد علی جمالزادهصندلی سبز بهت میاد . این جمله ایست که این روزها عیال بنده در بوق و کرنا کرده که الا و بلا تو هم مثل جعفر آقا شوهر دختر خاله ی خواهر […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : صندلی سبز اقتباس شده از داستان رجل سیاسی , کتاب یکی بود یکی نبود ,نوشته محمد علی جمالزادهصندلی سبز بهت میاد . این جمله ایست که این روزها عیال بنده در بوق و کرنا کرده که الا و بلا تو هم مثل جعفر آقا شوهر دختر خاله ی خواهر ناتنی شهین خانم که صندلی سبزمیشود زن دایی همسایه برادرزاده ی خانم محمدی (همسایه ی دیوار بی دیوار ما) باید بری و روی صندلی سبز بنشینی که صندلی سبز به خال پشت گردنت میاد و با هم ست هستند و چشم خانم محمدی هم در آد که دیگه اینقدر به جعفر آقای فامیلشون ننازه .
حتما میپرسید صندلی سبز دیگر چه صیغه ایست ؟من چون نمیخواهم بحثمان سیاسی شود جوابتان را نمیدهم و نمیگویم که صندلی سبز کرسی کدامین مجلس است …. بگذریم
خلاصه از عیال اصرار که صندلی سبز به وجنات ما می آید و از ماهم انکار که ما را چه به وکیل والرعایا شدن و استیضاح این وزیر و اعتماد به آن وزیر .
راستش را بگویم نه که دلم نمی خواهد وکیل والرعایا بشوم بلکه خیلی هم مشتاق هستم ولی از خدا که پنهان نیست از شما هم چه پنهان , مسئله اینست که بنده از بدو طفولیتم تا به الان که در چلچله ی عمرم گذر روزگار خویش میکنم خوش سیما و بالاخص خوش عکس نبوده ام و نیستم لذا چون دوست ندارم که چهره اجق وجقم جلوی دیدگان کسی به نمایش گذاشته شود پا جلو نگذاشته ام و هر چه به عیال گفته ام که بابا دست از این کله ی بی مو بردار به گوشش نرفته که نرفته و بد عکس بودن بنده را با فتوشاپ حل شده دانسته . اما اگر ذره ای تدبر و تفکر داشت میدانست که در مراسمات کلنگ زنی تا جناب فتوشاپ و برادرانش بخواهند که چهره مرا ماست مالی کنند و از عیوبات بنده کاسته و به فضایلم اضافه کنند زرتی تصویر بنده در فیسبوک و تانگو و تلگرام و هزار کوفت و زهر مار دیگر ده ها نه بلکه صدها و هزاران لایک خورده و حضرت فتوشاپ و اخویان محترمش هنوز سر این مسئله که دماغ بنده را چگونه در حد دماغ یک آدم نرمال در بیاورند در حال برگزار کردن همایش و کنفرانس دادن هستند.

وقتی که مشاهده کردم عیال از خر که چه عرض کنم از قاطر شیطان پایین بیا نیستند به فکر چاره ی دیگری افتادم و با خود گفتم که بهتر است تخصص نداشته ام را برای این مسند مهم پیش بکشم که شاید دل عیال نرم بشود و از خیر این صندلی بگذرند. چشم تان روز بد نبیند هنوز (ت)ی تخصص تلفظش به سر انجام نرسیده بود که جواب های عیال یکی پس از دیگری بر زبانشان جاری میشد : تخصص ؟تخصص چه کوفتیه دیگه؟ مگه حالا میخای بری اونجا چکار که تخصص بخاد ؟ فقط برو از صبح تا عصر روی صندلیت بشین و هر وقت رئیس گفت رای گیری میکنیم دکمه های روی میز رو عشقی بزن فقط هر دو ماه یه بار برو پشت تریبون به یه چیزی گیر بده مهم نیست به چی فقط یه گیری بده , حالا اگه از قیافه یه وزیر خوشت نیومد به اون گیر بدی با کلاس تره بقیه میگن این چقدر حالیشه , به قیافش گیر بده و یا اینکه شام دیشبش املت با ماست بوده یا اینکه ماشین فرنگی سوار میشه و قطعا یه خائنه , بعد گیر دادنم مستقیم برو جگرکی سر کوچه ی مجلس دو سیخ جگر بزن به بدنت که جگرت حالت بیاد و برگرد رو همون صندلی سبز یه چرت بزن بفهمن حل و فصل کردن امورات مملکت خستت کرده . تازه شم این همه متخصص اونجاست بزا یکیشون تخصص نداشته باشه که مردمم قدر متخصصا رو بدونن و الا ماشاالله از این حرفها.
بالاخره بعد از کشمکش های بسیار بین بنده و عیال, تسلیم منطق شان شدم و نزد آقا جعفر شوهر دختر خاله ی خواهر ناتنی شهین خانم که میشد زن دایی همسایه برادرزاده ی خانم محمدی مدتی تلمذ کردم برای یادگیری فنون مرتبطه که بماند چه ها بودند, خلاصه بنده ی سرتاپا عیال ذلیل راهی شدم برای نبشتن نام و و بعد انجام یک سری کاغذ بازی و نبشتن نام راهی منزل شدم . چند ساعتی که گذشت که صدای داد و بیداد یک عده بنده را از سر کنجکاوی بیرون کشید و با خود گفتم که چه معنی دارد در کوچه ای که خادم ملت در آنجا سکنی دارد داد نارضایتی مردم به آسمان بلند شود از در خانه که بیرون رفتم مردم دورم حلقه زدند و مشکلاتشان را یکی پس از دیگری بازگو میکردند که بنده رسیدگی کنم . یکی میگفت دستشوری شان مدتی است که گرفته آن یکی یک بسته تراول دزدکی داخل جیبم گذاشت و در گوشم گفت بعدا مزاحمتان میشوم و دیگری از بچه دار نشدنش میگفت و… در عرض ده دقیقه مشکلات صد سال اخیر اهالی محل در گوشم خوانده شد و من هم با همان حرفهایی که از جعفر آقا آموخته بودم به آنها وعده میدادم که (باز میشود) , (رسیدگی میکنیم) (توکل به خدا ) و …. تا به خود آمدیم دیدیم که دیگر کسی دورو برمان نمانده و گفتنی ها را گفته و دادنی ها را داده اند و رفته اند پی زندگی شان , ماهم دستی به سر و لباس هایمان کشیدیم و راهی بازار شدیم که ببینیم دنیا دست چه کسیست؟ وارد بازار که شدم از سلام سلام بقال و قصاب و سبزی خرد کردن هایشان فهمیدم که بساط نسیه زندگی کردنمان برای چند ماه جور شده است و ما هم با وعده هایمان دلشان را بدست می آوردیم . راهی منزل شدم و پس از تناول فرمودن شام با خود فکر کردم که لقمه نسیه بالاخره روزی در گلویمان میپرد و ده بیست سال باقیمانده عمرمان ارزش این همه گرفتاری و وعده وعید دادن دروغ به این و آن را ندارد .
چند وقت دیگر هم که انتخابات است , من که از ترس عیال جرات کنار کشیدن را ندارم
ولی از شما استدعا دارم که برگه های رای خود را با نوشتن نام این حقیر باطل و نابود نفرمائید و خود و مملکتمان را به فنا ندهید که درد ملت ندانم و ندارم.

یک پاسخ برای “صندلی سبز… / احسان توفیقی

  • محمد در تاریخ مهر 14, 1394 گفت:

    مطلب جالبی بود
    به امید قسمتهای بعدی آن