ج 31 فروردین 1403 ساعت 03:19

پنجره را مبند شاید بچه ها بیایند

پنجره را مبند شاید بچه ها بیایند

به گزارش سلام پاوه : روزنامه باختر چاپ کرمانشاه در شماره 2067 یازدهم مهر ماه 94 مطلبی را با عنوان «پنجره را مبند شاید بچه ها بیایند» به قلم منوچهر نجمایی منتشر کرده است. در این یادداشت آمده است: جلو پنجره نشسته است، پنجره باز روبروی در ورودی، آنجا که همه رفت و آمدها را […]

به گزارش سلام پاوه : روزنامه باختر چاپ کرمانشاه در شماره 2067 یازدهم مهر ماه 94 مطلبی را با عنوان «پنجره را مبند شاید بچه ها بیایند» به قلم منوچهر نجمایی منتشر کرده است.

در این یادداشت آمده است: جلو پنجره نشسته است، پنجره باز روبروی در ورودی، آنجا که همه رفت و آمدها را می شود، از صبح تا شب کنترل کرد تا وقتی که در لابلای تاریکی شب، شیپور خواب را میزنند.
خیلی دلم می خواهد پنجره باز باشد، اما در بزرگ آهنی را بستند.
دیگر نه کسی می آید و نه کسی می رود، این برنامه همیشگی است.
اگر چه از صبح در بزرگ آهنی روی پاشنه می چرخد و باز می شود، اما کسی نمی آید.
رفت و آمد خیلی کم است، آخه مگر در این چهار دیواری غمبار که سکوتش را بعضی وقت ها، فقط ناله ها می شکند، جنب و جوش و رفت و آمدی هم هسباخترت.
گاهی آدم هایی می آیند و می روند، کسی نمی داند کی هستند و چکاره، اما به کار ما کاری ندارند.
اصلا سراغ ما نمی آیند، حالی برایمان نمانده تا احوالمان را بپرسند، خیلی هامان بی کس و بی خانواده نبودیم، حالا یه جورائی تنها شده ایم، فراموشمان کرده اند.
اینها را من در چهره اش می خواندم، گهگاهی قطره اشکی از چشمهایش فرو می غلتید، روی صورتش می ریزد اما چین و چروک های صورتش، اشک ها را فرو می خورند، روسری کوتاهی قسمتی از موهای سپید برفی اش را پوشانده .
ولی هنوز دو گیسوی بلند بافته شده از این طرف و آن طرف صورتش روی سینه مثل جوانی هاشه، اما نه مثل آن روزها، شبق مشکی و براق و پر مایه ، سپید و کم پشت و آشفته بافت.
پلک های چشمانش جمع شده، اون چشم های درشت بادامی اش ، ریز و فندقی شده ، چه می توان کرد ، مسیر زندگی جز این نیست ، زاده شدن ، کودکی و جوانی و … پیری و مرگ و او و دیگر هم خانه اش ، به آخر خط رسیده اند.
جلوی پنجره نشسته اند و چشم به آفتاب عمر دوخته اند و بالا رفتن آرام و بی صدای آن را نظاره می کنند که بالا می رود تا به لبه دیوار عمر برسد و بعد غروب کند.
جنایتی که به من این جهان جانی کرد
به پیریم همه جا با فلک تبانی کرد
اما نگاه نرگس بانو، از جلوی پنجره به حیاط و در ورودی ( پیرسرا ) و چند تا از زنها و مردهای دیگه که خانه و سرای واپسین روزهای عمرشان اینجاست، نگاه دیگری است.
نگاه انتظار، نگاه دیدار ، نگاه ملاقات، نگاهی که روزها و ماهها و سال هاست تکرار می شود و برایش یکنواخت شده ،اما هنوز ( انتظار ) است .
انتظار دیدار بچه ها ، پسر، دختر و نوهایش ، آن نوه کوچولو و شیرین ، دختر چشم و ابرو مشکی با موهای بلندش که چهار و پنج سال پیش از اون و بقیه جدا شده.
اونوقت که مامان زلیخاش می رفت مدرسه ، آخه معلم بود، توی خونه من بودم و ( آنی کوچولو ) روی زانوهام می نشاندمش براش قصه خاله سوسکه را تعریف می کردم ، قصه ای که خیلی دوستش داشت ، روزی چند بار براش تعریف می کردم بازم می گفت: دوباره بگو! و من می گفتم.
نمی دانم حالا چند سالشه، آخه، روزها و سال ها را گم کرده ام ،همانطور که خودم را هم.
آخه اینجا شب و روز و سال و ماه برای ما فرقی نمی کنه، مثل اون روزها نیست که شب عید که می شد، تدارک سال تحویل را می دیدیم و سفره هفت سین را با حاج آقا خدا بیامرز پهن می کردیم و قرآن و شمعدانی و گل و ماهی و اینجور چیزها را می چیدیم و 5 نفری اطراف سفره جمع می شدیم و با شنیدن صدای توپ سال تحویل ، حاج آقا
( یا مقلب القلوب ) را می خواند و ما تکرار می کردیم و بعد، حاجی دست می برد لای قرآن و سکه های تبرک شده را یکی یکی بهمون عیدی می داد ، خدا رحمتش کنه ، اگه اون زنده بود ، من حالا اینجا نبودم.
اشک هاش داره می ریزه روی صورتش و لابلای چروک هاش گم می شه، با گوشه روسری چروکیده اش ، گوشه چشمش را پاک می کنه.
آره می گفتم ( آنی ) مونس بودم ، یزدان پسرم ، میرفت مدرسه و عروسم سر کلاس درس و راستین، نوه بزرگم هم که محصل بود می رفت مدرسه ، من میموندم و آنی شیرین زبون و تو دل برو ، که واقعا با شیرین زبونی هاش دلم را می برد.
حتما حالا بزرگ شده و داره میره مدرسه ، این چند ساله که ازش خبری ندارم آخه اینجا هیچکس از بیرون خبر نداره ، حتی ماهاهم که اینجا هستیم از همدیگه خبر نداریم.
هر کس توی غم تنهایی اش غرق شده و حوصله حرف زدن نداره .
هر کدام یه جورایی منتظرن ، یا در انتظار دیدار آشنایی ، خویشی و یا وابسته ای ، یا در انتظار کجاوه مرگ که ببردشان گورستان، اما من هنوز منتظر دیدار بچه هام ، می دونین چند ساله ؟
دلم براشون شده یک ذره ، آخه مگه یه آدم چقدر طاقت داره ؟!!
دوست ندارم ، اصلا راضی نیستم آه بکشم و خدا نخواسته نفرین کنم ، بالاخره بچه هام هستند ، خدا کنه هر جا هستن سالم باشن ، راضی نیستم یه خاری دستشون بره ، اما …
قبول دارم همه گرفتارند و سخت مشغول ، اما من بچه هام توی همین شهرند ، هم دو تا پسرام و هم دختر سر زندگیشون ، اما میشه گفت اونقدر گرفتار که حتی ماهی ، سالی و یا چند سالی یکساعت فرصتی نداشته باشند که … ؟!!
بغض گره خورده اش با سرفه های سینه خراشیده اش توان حرف زدن را ازش می گیرند ، صورتش کبود و سیاه می شه .
لیوان آب کنار پنجره را بر می داره و یک جرعه آب را درمان سرفه هاش می کنه .
اما من به این پنجره انس گرفته ام ، چون درست روبروی درب ورودی و دیدگاه رفت و آمده ، شاید روزی توی این رفت و آمدها یکی از آنها هم بیاد ، فرقی نمی کنه ، هر کدامشان باشند صفای زندگی است ، یک لحظه هم از تنهایی درآمدن نعمت بزرگی است.
بیشتر دلم برای آنهایی می سوزه که هیچ کس و کاری ندارند و سر راهی بودند که آوردنشان اینجا.
چه فرقی می کنه منم مثل اونا ، مگه من دارم ، فقط فرقش اینه که اونا منتظر کسی نیستند و چشم به پنجره و درهای آهنی این چهاردیواری نمی دوزند ، فقط همین ولی ما ثانیه شماری می کنیم.
یک تفاوت دیگه هم من با بعضی از اونها دارم ، ما اوضاع و احول زندگیمان خوب بود، شاید حالا هم باشد ، من که خبر ندارم ، یعنی مشکل مالی نداشتیم که مجبور باشن منو از سر باز کنن، خانه مان که بزرگ بود ، شش تا یا هفت تا اتاق داشت، بالاخره یک اتاقش که به من می رسید ، مگه نه !!!
شاید هم فروخته باشندش و هر کدام سهم خودشون را بردند و سهم من هم که می بینی ؟!!
روزها که از پنجره نگاهم را به بیرون می فرستم تا کنار درهای آهنی ورودی و شب که از آمدن آنها نومید میشم .
شب برای خودم داستان می سازم ، قصه زندگی را یه جورایی ادامه میدم ، منتهی این بار قصه فقط قصه خودمه تنهای تنها.
میگم ، خب حق دارن ، آدم وقتی پیر میشه ، اخلاق و روحیه اش هم فرسوده می شود ، دست خودش نیست ، شاید حرف ها و رفتارش برای خانواده و اطرافیانش گزنده باشه که تحملش را نداشته باشند ، اینست که در محکمه خانوادگی ، حکم اسارت در ( پیرسرا ) را صادر می کنند و دسته جمعی و خانوادگی می آیند و تحویلت می دن و می روند.
آخرین دیدار بود، وقتی سوار ماشین شدند ، همه شون دست تکون دادن، من گریه کردم و کوچولوها که دست انداخته بودن به گردنم و بغض کرده بودند دلشون نمی آمد بروند ، می خواستن بمانند.
طفلک ها نمی دانستند ، اینجا جای هر کسی نیست ، جای بیکسان و بی پناهان است.
مگه نمی شد، توی یکی از همون اتاق ها به من جا بدن و از درآمد دکان حاجی آقا ، می تونستم خودم را اداره کنم ، با بچه هام کاری نداشتم ، مزاحم زندگیشون نبودم ، خیلی حدت و شدت می کرد یه پرستاری می گرفتم.
آفتاب داره غروب می کنه ، باز هم نیامدند
راستی اگر آفتاب عمرم به سر دیوار بام رسید و به یکباره غروب کرد، چه می شود ؟
بچه ها خبر دار میشن ؟!!
شایدم …
ممکنه آدرس ، تلفنی به خانم مدیر اینجا داده باشن ، شاید …
شاید بیایند برای آخرین دیدار و جابجایی به خانه ابدی
هرگز مپرس که این ناقوس مرگ کیست
ناقوس مرگ توست به صدا درآمده
امروز پیش خانم مدیر ( پیرسرا ) بودم ، ازش خواهش کردم
اگر … اگر بچه ها آمدند که این یک مشت استخوان پوسیده در هم چروکیده را به خاک بسپارند ، بگویید ، بچه ها را هم با خودشان بیاورند ، شاید این بار ببینمشان . اگر آمدند ؟!!
اگر …
این لحظه ها و ثانیه ها و دقیقه ها
چون مار ها به جان و تنم نیش می زنند
روز و شب این دو گاو سپید و سیاه پیر
صحرای خشک عمر مرا خیش می زنند
خورشید کهنه کوره سوزان آسمان
شب می شود خموش و مرا خواب می کند
هر روز سکه زری از گنج عمر من
در بوته حرارت خود آب می کند

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : هرچند خوشبختانه در شهرمان خانه سالمندان نداریم اما متاسفانه مشاهده می شود که حرمت سالمندانمان را نمی گیریم و ما فرزندان یادمان می رود پدر و مادرانمان برای رشد و موفقیت و سلامت ما چه کارها که نکردند اما امروز در این عصر متاسفانه حرمت و احترام بزرگترها همانند گذشته گرفته نمی شود که این درد بزرگی است .

امید است این مطلب تلنگری باشد برای ما تا بیش از گذشته حرمت نگهدار پدران و مادران و بزرگترهای (پدر بزرگ ، مادر بزرگ و …) باشیم .