چ 29 فروردین 1403 ساعت 01:49

نیم روزی از جریان زندگی یک معلم / خاطره ای از محمد غریب معاذی نژاد

نیم روزی از جریان زندگی یک معلم / خاطره ای از محمد غریب معاذی نژاد

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : سی و چهار سال قبل، اوائل دهه  شصت است سرما و سوز زمستان خود را بر پیکره شهرستان گسترانیده، ابرهای پر مانند و بی حرکت سیروس در آسمان جا خوش کرده اند. روز  شنبه، ساعت پنج صبح است و قبل از جنب و جوش کارگران شهرداری خود را به […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : سی و چهار سال قبل، اوائل دهه  شصت است سرما و سوز زمستان خود را بر پیکره شهرستان گسترانیده، ابرهای پر مانند و بی حرکت سیروس در آسمان جا خوش کرده اند. روز  شنبه، ساعت پنج صبح است و قبل از جنب و جوش کارگران شهرداری خود را به میدان پاوه رسانده، با  ماشینهای اتفاقی -کمپرسی ماسه یا هر ماشین دیگری- خود را به   جوانرود  رساندم  و در انجا می بایست به محمد غریب معاذی نژادبخش ثلاث می رفتم تا در انجا هم به یک روستای دور دست در مرز کرند بروم.

ماشین همیشه در صحنه و مستقر، در همه گاراژها، دوکابینه های کارکرده وقدیمی، منتظر ما معلمها بودند. بی درنگ وتامل با احتساب آقای راننده چهار نفر در ردیف جلو ، سوار شدیم. مسیر خاکی و پر از دست انداز را با پشت سر گذاشتن روستاهای متعدد در پیش گرفته بودیم، به سبب دود سیگار، پنجره ها تماما باز و باد گوشهایمان را نوازش و کپ کرده بود، در جلو تنها قهوخانه مرکز بخش پیاده شدیم.

قهوخانه همیشه نقطه پایان بود. اولین استراتژیمان این بود، به هر نحوی که شده از آموزش و پرورش بخش،  ما را  حین بازگشت نبینند. چون به هر نحوی معلم در ایام صبح، اگر  در بیرون از محیط آموزشی دیده می شد دردسرهای نابخشودنی در انتظارش بود، و دیر آمدن را بعدها به رخ او می کشیدند. گاها نتیجه مشاهده شدنها از طرف اداره، اینگونه تلقی می گشت که فلانی کم کار است و خدمتش  را به خوبی انجام نمی دهد. ارزش سنجی معلم، در زود رفتن و دیر آمدن از روستا همیشه در اذهان و تفکر آموزش پرورش وجود داشته است. گاها ذکر خیر معلم بر همین اساس فراوان صورت می گرفت، که فلان معلم مهر که می آید عید نوروز به خانه بر می گردد، همانند کارگران شرکت های ساختمانی در مناطق جنوبی عسلویه و پارچین تهران؛ این  یعنی کمیت فدای کیفیت، دقیقا همانند دوران اجباری و یا سربازی.

معلم هم مثل کارمند شرکت نفت و برنامه وبودجه، استحمام وا وقات فراغت و غذای سالم و دهها آرزو و عشق و علاقه داشت. بالاخره با بکار گیری شگرد و فن وفوت های لازم که امری منطقی و اجتناب ناپذیر بود، جهت گرفتن بخشنامه های مدرسه خود را به نمایندگی رساندم. وسایلم را قبلا در پستوی قهوه خانه گذاشته بودم . در محل نمایندگی و یا در بیرون از آن، می بایست به هر کسی که می رسیدی سلام می کردی و دور گردنش دست می انداختی، این راهکارها لازم و ضروری بودند!

هدف اساسی از این راهبردها، رد گم کردن بود، که نگویند این سر صبح چرا به اینجا آمده است؛ هر چند که بی انصافیست و نمی شود همه سالها و افراد بالا دست را یک جور مقایسه نمود، ولی آیا در چه ساعاتی می شد کارهای اداری مربوط به نمایندگی  را انجام داد. به هر حال، روستای محل خدمتمان بسیار دور و در منتهی الیه و آخرین نقطه ضلع شرقی مرکز بخش قرار داشت، یک سری بخشنامه را تحویل  و بعضی از آنها ده روز از تاریخ مصرفشان گذشته بود و کاربرد آنچنانی در روستا های دور دست نداشتند.

در آن دور و زمانه گذران زندگی ابتدایی خود ، رفتن به بخشداری جهت گرفتن کالاهای سهمیه ای بسیار لازم وضروری بود. هدفمان گرفتن آرد وبرنج و روغن با قیمت بسیار پایین بود تا بتوانیم ادامه حیات دهیم. در سالن بزرگ بخشداری در آن صبحگاهان سرد وبی رمق می بایست به دنبال  کارمندان مختلف، جهت تحویل کالا های مورد نیاز خود می گشتیم. از این اتاق به آن اتاق، بالاخره با حول وقوه الهی وسائل مورد نیاز را تحویل و آنها را در نقطه ای متمرکز و مرتب بهشان نگاه می کردم، بعد از چند لحظه صدایی مهیب و آشنا در محوطه سالن بخشداری به گوشم رسید. مسول رده بالای فرهنگ یا همان رئیس اداره آموزش وپرورش بود که جهت بازدید به منطقه ابتدا به بخشداری آمده سری زده بود.

ای داد وبی داد، اضطراب و تنش آرام آرام و نامحسوس وجودم را فرا گرفت. خدایا عجب قسمتی، راه فرار و چاره ای هم نبود به پنجره های اتاق نگاهی انداختم، میله های محکم پنجره همانند زندانهای گشتاپو، به تکاپو افتادم. ایشان هم از شانس خوب من با معیت و همراهی چند نفر، به درون همان اتاق داشت می آمد. به سبب اهمیت و قرب و قابلیت سازمانی او، همگی به استقبالش رفتند، کلاهی بزرگ و پشمالو  بر سر داشتم و او را تا پیش دماغم بر سرم کشیدم و خودم را به  نابلدی زدم، یکی از همراهانش مرا شناخت، و همینکه با صدای بلند به احوالپرسی پرداخت.

رئیس هم با شنیدن خوش و بش ها، صدا و قیافه مرا شناخت، توصیه نمود نگذارید فلانی از محدوده بیرون برود، بزار او را  ببینم اینجا چکار می کند. آیا او نمی دانست که ادارات دولتی در روزهای تعطیل کار نمی کنند و باید در روز کاری به آنجا مراجعه می کردیم بالاخره، دقیقا مثل یک متهم و مجرم فراری، هیچ راه چاره ای نداشتم و منتظر ماندم، یک کیسه آرد هشتاد کیلویی وروغن وبرنج همراهم اجازه هیچ تحرکی را به من نمی داد. با روبرویی ایشان اولین حرفشان این بود ساعت چند است، چشمم روشن، چشمم روشن، بجای نصیحت و دلجویی وآرزوی صبر و تحمل روزهای سخت وسفارش به بخشداری جهت کمکهای هرچه بیشتر به معلمین.

تهدید روی تهدید و گاها هم از طرف همراهان، مورد تایید مجدد قرار می گرفت و سری هم تکان می دادند، من هم بدون هیچ اظهار نظری راهم را در پیش گرفتم، اکنون به یاد نظریه های روانشناسی در کلاسهای درس دکتر عسکریان و دکتر شریعتمداری در مورد آموزش وپرورش می افتم که یک آموزش وپرورش موفق باید چگونه باشد. به سر سه راهی رفته واز شانس خوب من یک تراکتور رومانی با تریلر همراهش، از راه رسید وسوار شده و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم. راستش افتادن به دور ترین نقطه، یعنی آب از سر انسان گذشتن.

توجه و نگاه به همسفرهایم که به روستا می آمدند و نجابت وقناعتشان همه آن چالشها ومسائل جانبی را از یادم برد. با بالا وپایین افتادن تراکتور در دست اندازهای عمیق به راه خود ادامه  میدادیم. بعد از یک ساعت طی مسیر و گوش به تعاریف، داستانها و ماجراهای مختلف، بر روی لبه تراکتور به خود می گفتم: اگر همان مسول، خودشان یک روز این همه مشکلات را تحمل کنند تا بدانند دیر آمدن یک ساعت چه معنایی است، در این اثنا که در فکر بودم یک قلاده خرس قهوه ای از دامنه های کوه به طرف پایین سرازیر شده بود و یک منظره بسیار زیبایی در چاشتینگاه بعد از صبحگاهان ایجاد کرده بود و داشت به طرف یک گله، با آخرین سرعت خود حمله می کرد.

ماهم با پیاده شدن و با سر وصدای زیاد، خرس را منحرف و به دره ای دیگر هدایتش کردیم، دقیقا فضای ایجاد شده همانند راز بقاهای تلویزیون بود که در آن فضای بکر ودست نخورده اوایل دهه شصت برایم مجسم شده بود. آنگونه صحنه ها و اخلاص و نیت های پاک روستائیان هیچگاه در ماندن درون شهر را عوض نمی کردم. اگر آن مسول رده بالای فرهنگ آنزمان خودش مشکلات را دیده ولمس کرده بود، هیچگاه آنگونه قضاوت نمی کرد و معلمینش را تحت شدیدترین شرایطها قرار نمی داد. مگر به یک نفر معلم چقدر پول می دادند تا  فضای کار و زندگی و اعصاب وروان او را آنگونه تحت تاثیر قرار دهند.

از دور دود کشهای  روستا ومدرسه را دیدم، در درونم احساس خوشحالی عجیبی نقش می بست. به نزدیک مدرسه رسیدم بچه ها با دیدن من روی تراکتور و فریاد ئاغه ی مدیر هات، روحیه ام مضاعف تر می گشت. البته در این داستان و یا خاطره نمی خواهم نقش انسانهای فرهیخته و صاحب نام را بازی کنم و ادای آنها را در آورم؛ ولی براستی وجود یک معلم در روستا بخصوص، معلمی که شبها در روستا بیتوته می کند وهمه فاکتورها و فضای روستا را درک نماید باید خودش آنها را درک و محیط تنگدستی مردم را با چشم خود ببیند. روستاییان در آن زمان در آمد انچنانی نداشتند و در بدترین وضعیت اقتصادی به سر می  بردند. درک  مستقیم روستا و خانواده دانش آموزان به معلم درس بزرگی می دهد، چرا که دانش آموزی با شکم گرسنه اگر به مدرسه آمده باشد.

هر چند چیزی از حقوق چهار هزار تومانی آنزمان از دستمان بر نمی آمد، ولی خوش رویی و درک بهتر موقعیتها برایش از هر چیزی تاثیر گذار تر است، معلم در روستای دور دست باید قبل از هر چیزی تمام وضعیت اقتصادی و اجتماعی وب هداشتی محصلینش را بشناسد. اگر معلم روستا صبح زود کلاسش را با یک آواز محلی از طرف بچه ها شروع کند، اعتماد بنفس آنها را افزایش می دهد و وجود معلم در کنارشان قوت قلبی است و آنها را امیدوارتر به آینده می سازد؛ در غیر اینصورت اگر  با قیافه گرفته و بازی کردن نقش، بگوید مشق ها را روی میز بگذارید، بالطبع کسانی که به نحوی آن را ننوشته باشند، دست وپایشان به لرزه می افتد.

این یعنی دشمنی و ایجاد فضای میلیتاریسمی در کلاس، بعد از یک ساعت و نیم تدریس در همان تایم صبح، ظهر که به خانه محقر خود بازگشتم. بعد از چند لحظه، صدای در اتاق به صدا در آمد، ئاغه ی مدیر قابلی ندارد بفرمایید یک کاسه ماست برای نهار ظهرتان

7 پاسخ برای “نیم روزی از جریان زندگی یک معلم / خاطره ای از محمد غریب معاذی نژاد

  • محمد غزیب معاذی نزاد در تاریخ اردیبهشت 23, 1394 گفت:

    با تشکر از همه دوستانی که ابراز لطف فرموده اند .ذکر چنین خاطراتی از چند جهت می توانند حائز اهمیت باشند .یکی اینکه بیشتر رویدادها ولحظات تاریخ به هر نحوی که باشد ثبت می شوند . معلمین محترمی هستند که از گذشته خود می گویند .تا زمانی که آن خاطرات ورویدادها مکتوب بیان نشوند به فراموشی سپرده می شوند و راوی ان رویدداها هم عمر جاودانه ای نخواهد داشت .دوم اینکه درست است که ما معلم بودیم ودر ازای ان حقوق می گرفتیم وهیچ منتی هم ندارد .ولی معلمی ان دوران با این دوران فرق می کند .امروزه معلم هنوز استخدام نشده است با دوستانش از مشکلات می گوید .باید براستی پولی را که می گیریم حلالش کنیم ودر مقابل دریافت حقوق ،کار را به درستی انجام دهیم .وفورا به فکر ماشین ومسکن وغیره نباشیم .بگذاریم چند سالی از کارمان بگذرد …..دیگر اینکه حوزه جغرافیایی اموزش وپرورش کاهش یافته است در نتیجه اگر با شعاع یک دایره حسابش کنیم قطر بزرگ این چند ظلعی (یعنی مساحت شهرستان )چیزی در حدود ده هفت کیلومتر نمی شود .ولی در ان دور وزمانه ما در سال 63 برای نظارت امتحانات داخلی تا قالیچه و تاکانه و اشکی ودستگردی در انطرف مرز ثلاث هم می رفتیم …ومهم تر از همه امروزه اینترنت ودیگر ابزارهای مختلف موبایل ، پیش دبستانی وکودکستان چشم وگوش دانش اموز را باز کرده وکار معلم کاهش یافته است ..

  • ارسلان يزدانبخش در تاریخ اردیبهشت 19, 1394 گفت:

    باسلام خدمت آقاي معاذي نژاد وتشكرودست مريزادبه خاطرمطالب زيبايشان اميداست كه هميشه سلامت وتندرست باشيدبراستي خاطره اي بسياربه يادماندني بودمرابه يادخاطرات خودم درسال شصت ونه انداختيدكه دردولي ده ره ي ثلاث خدمت مي كردم؛به هرحال روزت مبارك وپاينده باشيد

  • همایون محمدنژاد/هه‌ورامان در تاریخ اردیبهشت 18, 1394 گفت:

    سڵام وسپاس کاکه محه‌مه‌دغه‌ریب گیان په‌ی ئاوه‌زی به‌رزیت شانازی که‌روو .ده‌ست وه‌ش بۆ خامه‌ت نه‌رێزۆ.

  • مرادی در تاریخ اردیبهشت 17, 1394 گفت:

    با سلام و عرض ادب خاطره بسیار جالبی بود کاملا درد همه ما بسیار تجربه کردم ان را ای کاش اسم روستا را هم میگفتید

  • یوسفی در تاریخ اردیبهشت 17, 1394 گفت:

    با سلام و احترام به همه معلمین ارجمند و دلسوز بویژه جناب آقای معاذی
    بسیار زیبا و تاثیرگذار است رویدادها خوب توصیف شده اند. اگر خاطرات پیشکسوتان هر شغل اینچنین مدون و بررسی شود نقاط قوت و ضعف دستگاه مربوط شناسایی می شود و می توان راهکارهای مناسب را تدوین کرد.

  • ناشناس در تاریخ اردیبهشت 17, 1394 گفت:

    استاد گرامی جناب اقای معاذی سلام و روزت مبارک با آرزوی تندرستی

  • مبین طاهرپور در تاریخ اردیبهشت 17, 1394 گفت:

    با عرض سلام و تبریک روز معلم و تشکر از مطالب زیبا و اموزنده استاد گرامی اقای معاذی

پاسخ دادن به مبین طاهرپور لغو پاسخ