ش 01 اردیبهشت 1403 ساعت 03:44

مقطعی از ماجرای دانشگاه رفتن هادر دیارمان پاوه/ محمد غریب معاذی نژاد

مقطعی از ماجرای دانشگاه رفتن هادر دیارمان پاوه/ محمد غریب معاذی نژاد

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : هر چند که گرایش اصلی وعلمی نگارنده رشته جغرافیا می باشد ولی به سبب علاقه بسیار زیاد به داستان نویسی مدتی است که به این بخش از ادبیات روی آورده ام . داستان  می تواند یک  مقاطع  خاص  تاریخی را با ذکر مطا لبی به تصویر کشید  ووقایع آن […]

پایگاه خبری تحلیلی سلام پاوه : هر چند که گرایش اصلی وعلمی نگارنده رشته جغرافیا می باشد ولی به سبب علاقه بسیار زیاد به داستان نویسی مدتی است که به این بخش از ادبیات روی آورده ام .

داستان  می تواند یک  مقاطع  خاص  تاریخی را با ذکر مطا لبی به تصویر کشید  ووقایع آن مقطع را هر چند مختصر ولی واقع بینانه برای نسلهایی که با ان مقاطع آشنا  نبوده  تنگناها ومشکلات محمدغریب-معاذی-نژادموجود را به خوبی درک نمایند وقدر این دور زمانه واقتصاد نسبتا  خوب را به خوبی بدانند .امید است با تذکرات منطقی وعالمانه خود حقیر را در راهی که در پیش گرفته ام یاری نمایید

نشاط و شور وشوق  مربوط به دانشگاه رفتن جوانان این دیاریعنی هورامان و زیر مجموعه های  آن یعنی پاوه ونوسود ونودشه وباینگان   ازاواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت نمودی عینی  داشت  وبه مرور زمان در اواسط دهه شصت نسبتا فراگیرتر  گشت   هر چند که در دهه های چهل  وپنجاه  معدود  افرادی شاخص ،نخبه وشایسته ای در این شهرستان اعم از زن ومرد  نام این شهرستان را پر آوازه تر از دیگر نقاط   نموده  بودند

.اوایل  مهر ماه  که  فرا میرسید درتنها میدان  شهر پاوه ، در کنار  باجه کوچک ، روزنامه  فروشی  مرحوم  خالو یاقو  هم همه ای   بر پا بود . بر در وپیکر  دکه  روزنامه فروشی مذکور  عکسهای قدیمی از خوانندگان  وکتابهای متعدد ی از نوع کردی وفارسی با همه گرایشها  وطیف های فکری مختلف خود نمایی می کردند ، چیدمان آنها  آرایش خاصی به تنها دکه روزنامه فروشی شهر  بخشیده بود .  در واقع  همان مکان یکی از مهم ترین فاکتور و شاخصه های فرهنگی پاوه  بود که با  کمترین هزینه یعنی  پرداخت یکی  دو تومان  روزنامه ها  به راحتی در اختیار همگان قرار می گرفت   . اوایل صبح وبه عبارت دیگر ، بعد از نماز صبح  در کنار روزنامه فروشی ،  تجمعی نیم دایره ای  بر پا بود که مرتبا بر شعاع وحوزه آن نیم دایره  افزوده می شد .

نگاهها به طرف گاراژ  میدان و آمدن مینی بوس از کرمانشاه بود  صدای هر مینی بوسی  که از دور به گوش می رسید صدای تجمع افراد  خاموش ،و همه منتظر رسیدن روزنامه از کرما نشاه بودند .  صبح روز قبل در تهران نتیجه ها    اعلام می شدند ،کسانی که آشنا ویا فامیلی  در تهران داشتند با تلفن مطلع می شدند  ولی جهت اطمینان وآسودگی خاطر که مبادا روزنامه  در پاوه چیز دیگری را اعلام کند  تا بیست وچها ر ساعت بعد نفس در سینه ها  محبوس  می شدند.  اضطراب ودلهره خواب را از چشمان منتظران نتیجه ربوده   بود . صدای  مینی بوسی  از دور به گوش می رسید  همه اعلام نمودند  که این  مینی بوس نتیجه ها را با خود آورده است .خالو یاقو  با خیالی آسوده وبا گامهایی آرام به طرف مینی بوس در راه بود کسانی که در صف نوبت خرید روزنامه  بودند نمی توانستند صف را رها کنند  ، بعد از چند دقیقه ودعوت   به آرامش  انبوهی از  روزنامه ها ی اطلاعات و… بر دوش آن مرحوم  به طرف باجه در حال حمل بودند ،  فروشنده روزنامه از قبل اعلام نموده بودکه پول  خرد نباشد  روزنامه ای در کار نیست ،حجم بزرگی از روزنامه ها به درون باجه کوچک  منتقل ونیم ساعتی طول می کشید تا در درون یکدیگر جای  گیرند  . اولین کسی که شانس دریافت  روزنامه را پیدا می نمود   افراد خارج از صف   به دور او حلقه می زدند ،حروف چینی روز نامه آنقدر ریز بود که  چشمها را به شدت خسته می نمود ،کل قبولیها ی ایران در همان روزنامه جای داده می شدند    .به سبب اضطراب ودلهره، کسانی هم که قبول بودند نام خود را در لیست نمی دیدند  وگاها به کناری می رفتند و دست غم بر زانو می گرفتند ..عده ای به شدت خوشحال وعد ه ای هم  انگار دوغشان ریخته بود ،  حق هم داشتند  قبولی در دانشگاه در آن دهه ها به دلیل  کمی جمعیت ، امید به آینده  را در جوانان  تقویت و مترادف با    کار ، استخدام و مهیا شدن زندگی ، تشکیل خانواده ، بهتر شدن وضعیت  خانواده بود و  به قولی نان قبول شده ها در روغن می افتاد  وزندگیشان از این  رو به ان رو می گردید .

احمد در میان قبولی های آن سال قرار داشت ، پسر آرامی بود  قیافه  مظلومی هم داشت خانواده اش  به تمام معنا  فقیر بودند   قد دراز ش برایش مشکل ساز شده بود   لباس محلی که می پوشید  شلوار ها ویا به عبارتی ( پانتولها یش ) کوتاه بودند  زیرا پارچه آب می رفت وقد او مرتب بالا می کشید  کفشهای پلاستیکی  از نوع پلاسکوکار می پوشید،   گاها  شال دور کمر خود را نمی بست .راستش نداشت تا ببندد،  به دلیل فقر اقتصادی که دامنگیر  بیشتر مردم بود   موی  سرش را تا چند ماه کوتاه نکرده بود    او دیپلم طبیعی بود در آن هم همه اعلام  نتایج   قبول و در دانشگاه تهران در رشته زیست شناسی پذیرفته شده بود .احمد  در پوست خود نمی گنجید ،رویای دانشگاه  واستاد ودرس  وعلم را مرتبا  در فکرش  تجزیه وتحلیل می کرد ، بهش گفته بودند که کلاسهای درس مختلط است ونیمی از کلاس را دختران تشکیل می دهند از همین حالا که ثبت نام نکرده  بود خجالت می کشید وشرم خاصی را در  خود بروز می داد که خدایا من با این لهجه و اوضاع واحوالم  چگونه دوام بیاورم . مهم ترین مشکل او  فقدان لباسهای مناسب بودند  که نداشت  .بیشتر دوستانش در ان سال در دانشگاه قبول نشده بودند .

هنوز که ثبت نام نکرده بود وچند روزی از آن ماجرا گذشته بود کم کم تغییراتی را در خودش ایجاد کرده بود . از شانس خوب او  تازه محصولات باغی را فروخته بودند  ویک مفداری پول سهم او هم  در نظر گرفته بودند  . در آن دهه ها به دلیل دوری مسافت وخرابی جاده وفقدان پول وشروع سریع دانشگاهها خانواده اش به او توصیه کرده بودند دیگر بر نگرد ،می بایست  تمام بار وبنه را از همان ابتدا  با خود ببرد . مشکل اساسی  احمد شلوار  بود چون برای اولین بار بود که می بایست آنها را بپوشد .مادرش با رایزنی های لازم  در دور وبر خانواده اش  یک شلواری برایش گیر آورده بود .شلوارها هم تنگ بودند وهم مقداری کوتاه   چند بار آنها را در خانه پوشید وتا  مجبور بود کمرشان را بالا نکشد ، مرتبا در پشت آیینه خود را نگاه می کرد هر کاری می کرد قیافه اش با شلوارها یش هم خوانی نداشت  ، دزدکی با قیچی مقداری دور سرش را کوتاه کرده  ومقداری از  پشت سرش را خراب   نموده بود .  غم وغصه ای برایش پیدا شد که با این سر خراب شده چگونه سوار اتوبوس شود همه به او نگاه خواهند کرد  بالاخره با مالیدن مقداری ذغال وسیاه نمودن پشت سرش تصمیمش این بود در ان مدت سرش را محکم وبالا نگه دارد تا پیدا نباشد  ،بالاخره مقدمات سفر به تهران  مهیا  وبا حزن واندوه خانواده وخدا حافظی از همه اقوام وفامیلها احمد  در  صبح زود  با مینی بوس روانه کرمانشاه گردید  و.هر آنچه را که لازم باشد را با خود همراه داشت

افکار ورویاهای فراوانی را در آن  مقطع کوتاه در ذهنش جابجا می شدند ، سوار اتوبوس تی بی تی کرمانشاه شده بود  در تک صندلی که نشسته بود مسافران متعددی از لایه های مختلف اجتماعی در اتوبوس نشسته بودند هر چه از  کرما شان دور تر می شدند  اضطراب ودلهر اش بیشتر می شد  نیم نگاهی هم به اطراف می انداخت وکم کم حس مسولیت  وبعضی دیگر از حسهای جوانی در درونش کم کم خودشان را بروز می دادند ،  با کنا ر دستی هایش سعی می کرد که نشان دهد دانشجو است و جهت  کارگری ورفتن به شرکت به تهران نمی رود .کتاب کوچکی به بهانه کسب علم ودانش را مرتبا باز وبسته می کرد بحث کنار دستی هایش حول وحوش فروش دام ودکتر رفتن به تهران بود  ،مادرش یک قواله سیب زمینی کوبیده برایش آماده کرده بود از همان ابتدا که هوا تاریک شد شروع به خوردن قواله نان گرفت(منظور لقمه ساندویجی است ) ،صبح زود یعنی حدود چهار ونیم صبح در ترمینال غرب تهران احمد با اضطراب تمام پیاده  وروانه دستشویها گردید در اتوبوس نیمه دوستی پیدا کرده وگونی  وسایل را نزد او گذاشت ، در درون دستشویی ها سگ صاحب خود را نمی شناخت  انواع واقسام حرفها در مستراح رد وبدل می شدند وکسانی که تحمل ایستادن را نداشتند با زور آدمها را از مستراح بیرون می کشیدند  از همان ابتدا ،  شروع شهر نشینی مدرن ،و مشکلات شهری را به خوبی مشاهده نمود ،چهار جهت اصلی را گم کرده بود فقط دوستانش یک شاخصه مهمی برایش گفته بودند که اگر   میدان آزادی را پیدا کنی مسیر را خودشان نشانت می دهند وسپس با اتوبوس واحد با خرید  بلیط بیست ریالی  روانه میدان انقلاب می شوی  .در حین راه رفتن  به طرف میدان آزادی  بود که  یک راننده تاکسی ساک اورا گرفته با زبان چرب ونرم او را سوار بر  ماشین خود نمود  در درون تاکسی احمد  دیگر احمد قبلی  نبود ولی راننده با پیش کشیدن بحثهای مختلف از جمله چه خبر از  کردستان وکرمانشاه وتعاریف کاذب از  مبدا زندگی احمد  که گویا سربازی در آنجا بوده ام   هدف اساسی راننده از این مباحثات   مظلوم نمایی بود که گویا زندگی  در شهر کمر شکن است وخرج ، کفاف زندگی را نمی دهد با آن حرفها پول بیشتری را از جوان بیچاره کم پول ،دانشجو  گرفت  واحمدرا  در نزدیکیها ی دانشگاه پیاده  نمود مسافری که با او در آن میدان پیاده شد   تقلب بیشتر را نند گان را برایش متذکر گردید که مواظب خود باشد، شهر بزرگ مانند هیولایی است که براحتی آدم را می بلعد،  سادگی  وخلوص نیت را باید کنار گذاشت ودر این دریای متلاطم شهری با لایه های مختلف اجتماعی  می بایست با گونه ای دیگر رفتار پرسان پرسان میله های سبز رنگ  دانشگاه را پیدا کرد وخوشحالی بسیار زیادی در چهره اش هویدا و وارد محوطه دانشگاه گردید  .

 

17 پاسخ برای “مقطعی از ماجرای دانشگاه رفتن هادر دیارمان پاوه/ محمد غریب معاذی نژاد

  • ناشناس در تاریخ شهریور 14, 1393 گفت:

    جالب بود

  • آرام در تاریخ مرداد 28, 1393 گفت:

    با سلام خدمت دایی بزرگوار جناب آقای معاذی نژاد واقعا”جالب بود ممنون از شما که ما رو یاد زمان قدیم ودرس ودانشگاه انداختید.
    واقعن جالب وخواندنی بود

  • محمد غریب معاذی نژاد در تاریخ مرداد 21, 1393 گفت:

    با سلام وآرزوی سلامتی وروزهای خوش برای همه دوستانی که ابراز محبت نموده اند .راستش در این جامعه یعنی پاوه ودیگر مناطق اطراف ، رویدادهای زیادی در تمام عرصه های مختلف روی داده وبه مرور زمان به فراموشی سپرده شده اند .و نسل جوان احساس می کند دنیا همه اش اینطوری بوده .برای مثال در چند سال پیش در این شهر 90 درصد جامعه اماری کفش های پلاستیکی پلا سکوکار می پوشید .نسل کنونی به دلیل رشد اقتصادی بوجود آمده شاید به آن دوران بخندند که مگر می شود . ویا رژیم غذایی سالهای پیش بسیار محدود ومتفاوت وکم ارزش تر از امروز بوده است
    بارنویسی ویا باز خوانی وقایع گذشته تنها بوسیله داستان می تواند به خوبی بیان گردد .حال اگر در درون داستانمان چاشنی طنز وخند ه هم به کار گرفته شود، گیرایی خاص خود را دارد . وبه راحتی مخاطب را به طرف خود همراه می کند
    متاسفانه در جامعه ما منهای مسائل جغرافیای سیاسی پیش آمده در خارج از مرزهایمان که آنهم گره خوردگی سیاسی وفرهنگی خاصی که با انها داریم .یک مقدار نگران ،خسته ودر مجموع شادابی در فیز یک وقیافه ها دیده نمی شود باید فضاهای فرهنگی را به گونه دیگر تغییر دهیم ومنتظر معجزه نباشیم امید است شاهد کارهای پخته تر دوستان باشیم

  • شهروند در تاریخ مرداد 21, 1393 گفت:

    با سلام و درود فراون
    امیدوارم محصلین و دانش آموخته های امروزی قدر و منزلت دانش آموخته های گذشته را بدانند و نگن ما هم لیسانس و فوق لسانس و دکترا داریم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    منم به عنوان تحصیل کرده دهه 70 در این منطقه که با رتبه 196 در رشته داندان پزشکی در دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شدم و در 4 سال دوران دبیرستانم یک دست کوا پانتول و 2 دست کفش را پوشیدم برایم کاملا صدق می کند و وقتی این داستان رو خواندم اشک در چشمانم جاری شد چون کاملا من را به یاد آن زمان و مکان برد.
    از استاد بزرگوار و با شخصیت جناب آقای محمد غریب معاذی نژاد کمال تشکر رادارم.

  • بهروز شفیعی در تاریخ مرداد 21, 1393 گفت:

    استاد بزرگ تنها بزرگانی چون شما می توانند آدمی را اینگونه به زمان گذشته برگردانند . کسانی که در آن زمان حضور داشته اند گویی مجددا در گذشته زندگی میکنند و نسلهای دیگر نیز خیلی راحت با آن زمان نه چندان دور ارتباط برقرار میکنند . امیدوارم این امر شروعی باشد بر بیان واقعیات و جنبه هایی دیگرزندگی” از زمانهای نه چندان دور گذشته.

  • ئیبراهیم شه‌مس در تاریخ مرداد 20, 1393 گفت:

    سڵام دۆسی ئازیز به‌ڕاسی داستانکێت به‌ دڵ منیشا منیچ به‌ش به‌ حاڵوو وێم شانازیت په‌نه‌ که‌روو. ئیشه‌ڵڵا دایمه‌ خامه‌که‌ت گه‌ش و گریکدار بۆ.

  • مژگان در تاریخ مرداد 20, 1393 گفت:

    سلام پدرجان متشکرم از داستان زیبایت پاوه به وجودشما استاد محترم افتخار میکند.

  • گونا در تاریخ مرداد 20, 1393 گفت:

    باسلام خدمت پدر بزرگوارم و معلم دوران دبیرستانم.در شهرمان پاوه داستان نویسی

    نمودی عینی نداشت شما با داستان های شیرین و واقع بینانه که درد دل لایه های

    مختلف اجتماعی است را با زبانی شیوا بیان مینمایید،تشکر و قدردانی می نمایم.منتظر

    داستان های بعدی تان هستم.

  • بهاره در تاریخ مرداد 20, 1393 گفت:

    سلام آقای معاذی نژاد داستان قشنگ و شیرینی بود ودر عین حال آموزنده برای نسل امروز خسته نباشید

    • ناشناس در تاریخ مرداد 20, 1393 گفت:

      واقعاً خانم بهاره حسینی راست می گن،
      از آقای معاذی خیلی متشکریم، بسیار آموزنده بود.

  • گلاویژ یاری در تاریخ مرداد 19, 1393 گفت:

    سلام دست مریضاد آقای معاذی نژاد خیلی داستان جالبی بود منتظر داستان های شیرین بعدی شما می باشیم.

  • مهران شبرندی در تاریخ مرداد 19, 1393 گفت:

    داستان زیبا و با مفهومی بود امیدوارم دانشجویان این منطقه این داستان رو بخوانند و ببینند که کنکور و دانشگاه رفته دهه 70 با چه سختی درس می خواند و در کنکور پذیرفته می شد تا اینکه در دانشگاه پذیرفته شود.
    کاملا برای من و دوستان در ان زمان این داستان شیرین صدق می کند.
    ممنون از آقای محمد غریب معاذی نژاد
    مهران شبرندی پالایشگاه نفت جزیره خارک

  • دکتر م. ک از نودشه در تاریخ مرداد 19, 1393 گفت:

    ممنون و قدر دان آقای معادی نژاد هستم که ما را به دهه 70 برد . واقعا برای بنده که یک پزشک هستم و در این منطقه خدمت می کنم کاملا این داستان برایم صدق می کند . یک روز قبل از نتایج با سختی از نودشه به پاوه می امدیم و در میدان مولوی کنار دکه مرحوم خالو یاقو از 5 صبح در صف قرار می گرفتیم تا روزنامه از کرمانشاه به پاوه می رسید و از استرس و فشار روحی گاها دچار تشنج می شدیم !!!!!!!! ولی واقعا ان دوران درس خواندن خیلی با ارزش بود و مدرک گرفتن و در دانشگاه پدیرفته شدن ابهت خاص خود را داشت. خیلیم بی پول بودیم و از مهر ماه تا عید نوروز از بی امکاناتی در خوابگاه می ماندبم.

  • شیوا شریفی در تاریخ مرداد 19, 1393 گفت:

    از داستان شیرین جناب اقای معاذی نِژاد کمال تشکر را دارم خیلی به جا بود.
    دانشجو باید دنبال علم و معرفت باشد نه ارایش و غربی گرایی

  • پیمان در تاریخ مرداد 19, 1393 گفت:

    دست خوش اقای معاذی نژاد یاد دوران دانشجویی خودم افتادم با چه مصیبتی نتایج رو می گرفتیم واون وقتها علم ودانش ودانشجو چه ابهت وهیبتی داشت

  • موافق در تاریخ مرداد 19, 1393 گفت:

    داستان زیبایی بود اما آخرش خوب تمام نشد

  • کمال محمدی در تاریخ مرداد 19, 1393 گفت:

    با سلام خدمت آقای معاذی نِژاد عزیز
    واقعا داستان جالبی بود و به یقین برای بنده این داستان صدق می کند که در سال 1369 در دانشگاه تربیت معلم تهران پذیرفته شدم ویک ریال در جیبم نبود و به سختی دوران تحصیل را در تهران گذراندم . نتیجه داسنان این است که دانشجو بایستی فقط به دنبال تحصیل باشد و در کنار تحصیل موارد مهم دیگر را رعایت کند تا پیشرفت کند.
    از داستان آقای معاذی نژاد که خیلی برایم جاالب و قشنگ بود کمال تشکر را دارم.
    کمال محمدی سنندج